ورزش که تموم شد، کلاس ریاضی داشتیم من و سونیا همیشه کنار هم بودیم و من دم نیمکت می‌نشستم از اینکه وسط بشینم متنفر بودم 

سونیا گفت : دنیا یه جعبه مداد رنگی دیدم خیلی قشنگه رنگاشو دوست دارم اما هنوز فرصت نکردم بخرمش وای اگه بدونی چه رنگایی داره 

مدت‌ها بود که سونیا در مورد مداد رنگی موردعلاقه‌اش باهام حرف می‌زد تا اینکه روز پنج‌شنبه اومد مدرسه و گفت: دنیا بیا کارت دارم 

گفتم : چی شده 

گفت: هیچی بیا 

از توی کیفش کارت بهم داد

گفتم: این چیه ؟ 

گفت بازش کن 

و من پاکت رو باز کردم داخلش کارت دعوت بود 

سونیا بدون معطلی گفت: فردا تولدمه منتظرتم حتما بیا 

گفتم : باشه به مامانم میگم 

گفت : میخوای مامانم زنگ بزنه خونتون 

گفتم : نه امروز با مامانم حرف می‌زنم 

ماجرای تولدت دوستم و دعوتش رو به مامانم گفتم و اجازه دادند که برم تولد 

مامانم گفت: دنیا هدیه چی میخوای بخری ؟

گفتم : نمیدونم، یه لحظه یادم اومد که عاشق جعبه مداد رنگی که ازش حرف می‌زد شده بود 

سریع گفتم : مامان الان یادم اومد هدیه چی بگیرم ؟ 

مامانم پرسید : چی می‌گیری ؟ 

گفتم: مداد رنگی 

مامانم که از جواب من تعجب کرده بود گفت: مگه مداد رنگی نداره 

گفتم : داره اما این‌یکی فرق داره 

اما من دلم می‌خواست با پول خودم برای دوستم هدیه بخرم برای همین پول‌های پس‌اندازم رو برداشتم باهاش مداد رنگی که دوست داشت رو خریدم مطمئن بودم خیلی خوشحال می‌شه چون بارها از آرزوش در مورد خرید جعبه مداد رنگی و رنگ‌های خاصش حرف زده بود .

بالاخره رفتم تولد سونیا و هدیه رو گذاشتم روی میز تنها دوستش من بودم و بقیه مهمان‌ها فامیل‌های درجه‌یک بودن سونیا حسابی از گرفتن هدیه هاش خوشحال بود و محو تماشای اونا شده بود مامانش گفت: سونیا هدیه دنیا رو باز نکردی 

گفت : بعدا بازش می‌کنم، حالا می‌خام با کادوهام بازی کنم 

من که حسابی شوکه شده بودم و بغض گلو مو گرفته بود به مامان سونیا گفتم: می‌شه به مامانم زنگ بزنم ؟ 

مامان سونیا گفت: چرا عزیزم میخوای بری؟ 

گفتم :بله می‌ترسم دیرم بشه و مامانم نیم ساعت بعد اومد دنبالم 

اما من هیچ‌وقت از اتفاق اون شب به مامانم حرفی نزدم چون نمی‌خواستم احساس شکستم رو متوجه بشن 

اما بعد از گذشت ۲۰ سال هنوزم یادم نرفته که وقتی قلک پس‌اندازم رو برای دوستم شکستم تا خوشحالش کنم و حسرت جعبه مداد رنگی رو نداشته باشه 

با بی‌توجهی و بی مهریش روبه‌رو شدم و دلم شکست اونقدر عمیق شکست که صدای خرد شدنش رو شنیدم من از خودم و آرزوهام گذشتم تا بهترین و تنها دوستم رو خوشحال کنم اما زخمی عمیق روی دلم موند و بعد از اون اتفاق با هیچ‌کس دوست صمیمی نشدم چون نمی‌خواستم دلم بشکنه 

حکایت سونیا حکایت خیلی از آدماست

گاهی برای خوشحال شدنشون قلک دلمون رو می‌شکنیم غافل از اینکه اصلا براشون مهم نیست اما باید در هر چیزی اندازه نگه داشت تا قلک دلمون نشکنه...