وقتی کلمات اثر می گذارند!
اون ساعت هایی که من و آزاده کتابخانه میرفتیم ، دختری به نام مریم هم میاومد که خیلی مهربون بود وقتی حرف میزد، به دل مینشست حرفایی که بقیه هم میزدن اما از زبون مریم شنیدنی بود
آزاده بهم گفت: ماهنوش
گفتم : بله
گفت: مریم واسم عجیبه
گفتم: چرا عجیب؟
گفت: انگار از یه کُره دیگه اومده
با شنیدن این جمله خندیدم
مسئول کتابخانه گفت: چخبرتونه؟ اینجا کتابخونه اس...
حرفهای مریم برای منم جذاب بود اما حس میکنم جذابیت بخاطر این بود که میدونست حرف رو باید در زمان و مکان مناسب بزنه
داشتم با آزاده از کتابخانه میرفتم سمت خونه که دیدمش بهش گفتم: چرا حرفات دلنشینه؟
گفت : من حرفای عادی میزنم اما شاید علتش در این داستان نهفته باشه
مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. بر عکس، زنش بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند. زن با خود می اندیشید: « خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت.
یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان ازمردوزن کمک خواستند. زن با محبت فراوان به همه ی آن ها کمک کرد، ولی مرد چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد:« تا وقتی از پول های من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می رود.» مردم از زن تشکر کردند و گفتند که پول ها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد.
زن نپذیرفت، اما مردم اصرار می کردند که پول او را باز گردانند.زن گفت:« اگر می خواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.» این حرف زن به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی درنگ پیش پدر رفت و گفت:« می دانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند!»
مرد، به فکر فرو رفت. سپس ازهمسرش پرسید:« چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟» زن جواب داد:« مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو می کنند که زودتر بمیری اما حالا به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند می خواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند.
من هم از خداوند می خواهم که سال های زیادی زنده بمانی. کسی چه می داند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!» مرد از تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.