نامه های بی جواب
نوبت به من رسید بلند شدم و گفتم پستچی
که صدای خنده بچه ها رو شنیدم و معلم گفت: ساکت خنده نداره
اما من دلم شکست و بغض کردم و تا زنگ آخر حالم خوب نبود
وقتی که رسیدم خونه مامانم از چهرم متوجه شد حالم خوب نیست پرسید: دلارام چی شده
گفتم : هیچی خوبم و زدم زیر گریه
و توی بغل مامانم حسابی گریه کردم ، این موضوع باعث شد من به شغل بابام فکر کنم و شنیدم بابام داشت به مامانم میگفت که قراره بره جنوب و مامانم گفت الان ؟ توی این وضعیت ؟
بابام گفت: اداره ازم خواسته ، چاره ای نیست
بابام رفت و دو هفته بعد برگشت و حسابی خوشحال شدیم
اما من هنوزم به شغل بابام فکر میکردم و اینکه چرا بچه ها بهم خندیدن؟ مگه شغل بابای من چه ایرادی داره؟
غرق در افکار خودم بودم که صدای بابام رو شنیدم
دلارام
گفتم بله
گفت میای کمکم کنی
گفتم چشم
بابام ازم خواست نامه ها رو بزارم داخل کیف
گفتم بابا
گفت : جانم دخترم
گفتم: این همه نامه ، صاحب این نامه کیه
گفت: صاحبش یه نفر نیست صاحبش پدرایی اند که منتظر دختراشونم، دامادی که منتظر شنیدن حرفهای تازه عروسشونم ، این نامه ها مال آدمای منتظره که انتظار خسته شدن
حرفهای اون شب بابام تاثیر عجیبی روی من داشت
به شغل بابام افتخار میکنم
و دیگه ناراحت نیستم از خنده همکلاسیام
بابام دوباره رفت ، جنوب و دیگه برنگشت ، خیلی ناراحتم اما ناراحتی من
بخاطر برنگشتن پدرم نیست، من ناراحت نامه هاییام که هزار حرف نگفته داشتن و نخوانده و بی جواب موندن.....