هرگز حوصله‌ام سر نرفت

او با تاکید بر پیوند درونی شعر و مرگ گفت: «شعر، در معنای حقیقی خود، در سرزمین مرگ رخ می‌دهد. مرگ تنها به معنای فقدان نیست؛ بلکه آغازی دیگر است. همان‌گونه که احمدرضا احمدی می‌گوید: یک شهر گفت آری، پرنده‌ای که از کنار برج بلند می‌گذشت گفت نه. این «نه» همان جایی است که شعر آغاز می‌شود.» 

این شاعر درباره یکی از شعرهای خود با مضمون «دیگر نه اصراری به زندگی دارم، نه اصراری به مرگ» توضیح داد: «ممکن است برخی آن را نشانه یأس بدانند، اما در حقیقت روایتِ رهایی و پرواز ورای مرگ و زندگی است؛ شخصیتی که پس از عشق، رنج و تنهایی، به آزادی رسیده است.» او در ادامه افزود: «وقتی در شعری گفته می‌شود اگر بیایی گل می‌کارم، اگر نیایی هم گل می‌کارم، این همان نگاه رها شده‌ای است که نه به زندگی اصرار دارد و نه به مرگ. بهترین نوع زیستن شاید همین باشد.» او مهم‌ترین نیاز شاعر را خلوت دانست و گفت: «تمام تجربه‌های بیرونی باید در خلوت شاعر رسوب کند تا در ناخودآگاه او عمق بیابد و سپس به شکل شعر جاری شود. شعر، محصول همین جوشش درونی است.» 

گروس عبدالملکیان تاکید کرد که شعر نه‌تنها روایت فردی شاعر، بلکه شیوه‌ای برای تعریف دوباره جهان است؛ روایتی که گذشته، اکنون و آینده را در پیوندی شاعرانه به هم متصل می‌کند. او همچنین به ماهیت شعر و نسبت آن با ناخودآگاه و آگاهی پرداخت و گفت: «شعر از ناخودآگاه می‌جوشد. بسیاری از تعاریف کهن و معاصر درباره شعر، چه در ایران و چه در جهان، به همین نکته اشاره دارند. عطار نیشابوری در تذکره‌الاولیا با بیانی دیگر همین حال‌وهوای شاعرانه را توصیف کرده است. آندره ژید نیز می‌گوید: شعر را جنون دیکته می‌کند اما عقل می‌نویسد. این همان ترکیب جوشش و کوشش است.»

عبدالملکیان افزود: «تعریف من این است که شعر حاصل تصادف ناخودآگاه و آگاه است. هرچه عظمت این دو بیشتر باشد، انفجار بزرگ‌تری به نام شعر رقم می‌خورد و نوری پرشکوه‌تر ساطع می‌شود. پل والری نیز می‌گوید: مصرع آغازین شعر هدیه خدایان است؛ یعنی نقطه آغاز، هدیه‌ای است از ناخودآگاه، اما ادامه مسیر بر عهده شاعر است که باید این چشمه را هدایت کند و به بار و منظر تبدیل نماید.» او گفت: «اگر تنها بر ناخودآگاه تکیه کنیم، راه به جایی نمی‌بریم و اگر فقط به عقل بسنده کنیم، زندگی ملال‌آور می‌شود. جذابیت زندگی و شعر در ترکیب این دو است؛ جایی که عقل مراقبت می‌کند و ناخودآگاه شیطنت می‌آورد.»

گروس عبدالملکیان درباره کودکی و علاقه مندی‌هایش گفت: «در کودکی بیش از هر چیز اهل بازی بودم و بازی می‌ساختم. شاید همین باعث شد هیچ‌گاه احساس ملال نکنم. خاطرم نیست در طول ۴۵سال حتی یک‌بار گفته باشم که حوصله‌ام سر رفته است. در کودکی با نوار کاست برای خودم دروازه فوتبال می‌ساختم، با مداد و ماژیک تیم درست می‌کردم و تیله‌ها توپ بودند.

گاهی هم با کتاب‌ها پیست مسابقه طراحی می‌کردم و ماشین‌ها از روی آن سر می‌خوردند. همین روحیه بازیگوشی بعدها به شعرم سرایت کرد.از همان سال‌های نوجوانی در کنار پدرم و دوستان نزدیکش مثل منوچهر آتشی و قیصر امین‌پور، با شعر و نقدهای جدی مواجه می‌شدم. اما بیش از همه این تجربه‌های کودکی و خلوت‌های پر از بازی، سرچشمه اصلی جوشش درونی من شدند.»

او گفت: «اولین تجربه‌هایم از حدود ۱۰–۹سالگی شروع شد. مادر همیشه مشوق بود اما پدرم ابتدا چندان جدی نمی‌گرفت. بعدها که شعرها را دید، گفت اگر می‌خواهی سپید بنویسی، اول باید وزن را یاد بگیری. باید در شعر کلاسیک تمرین کنی تا بتوانی آزادانه از آن عبور کنی. این حرف درواقع هم نقد بود و هم تشویق.»

عبدالملکیان تاکید کرد که شعر همچون بازی، محصول تخیل و آزادی ذهن است؛ تخیلی که در پیوند میان ناخودآگاه و آگاهی، راه و بیراهه را به هم می‌دوزد و جهان را از نو می‌سازد. او در ادامه درباره تفاوت خیال و تخیل گفت: «خیال بیشتر به رویا و بازی ذهنی کودکانه نزدیک است؛ جایی که تصویرسازی و تداعی شکل می‌گیرد. اما تخیل لایه می‌سازد، تفکر ایجاد می‌کند و جهان را ساختارمندتر می‌بیند. خیال در همان مساحت خود باقی می‌ماند، ولی تخیل دست به معماری ذهنی می‌زند.»

این شاعر گفت: «بعضی‌ها فکر می‌کنند شعر سپید یعنی حذف موسیقی، اما حقیقت این است که موسیقی درونی می‌شود. موسیقی شعر سپید مثل گیتار باس در یک گروه موسیقی است؛ به‌چشم نمی‌آید، اما اگر حذف شود کل اثر فرو می‌ریزد.» عبدالملکیان یادآور شد: «فیلسوف چیزی را کشف می‌کند تا نشان بدهد، جامعه‌شناس و روان‌شناس هم همین‌طور. اما شاعر برعکس عمل می‌کند؛ او چیزی را پیدا می‌کند که پنهانش کند. این رازآمیزی و پرده‌افکنی همان کار ویژه شعر است.»