شاید روزی هنگام نوشیدن آب، گلویت گره بخورد و بمیری...
گفتم: این جمله را نه از زبان یک روانشناس، بلکه از زبان یک رفیق بشنو.
مرگ، ناگهان میرسد. درست در لحظهای که انتظارش را نداری؛ مثل توپی که در آغوشت میافتد وقتی گوشهی پارکی نشستهای و بچهها دارند بیخیال زندگی بازی میکنند.
اما از یاد رفتن...
آری، این غم، غم بزرگیست.
و من اندوه تو را در این زمینه نهتنها تأیید میکنم، که عمیقاً محترم میشمارم.
ما حتی در کودکی، مراقب بودیم مبادا اسباببازیها یا لباسهایمان احساس طرد شدن کنند! از سر دلسوزی گاهی به سراغشان میرفتیم، با آنها بازی میکردیم تا نرنجند.
حالا اما در بزرگسالی، خودمان همان لباس کهنهایم که زمانی در محافل میدرخشید، و حالا دیگر اندازهی هیچ بدنی نیست.
یا اسباببازی فراموششدهای که روزی مایهی غرور صاحبش بود و امروز، حتی نگاهی هم از او نمیگیریم.
اما عزیزِ جانم، این احساس، در دوران بلوغ روانی باید گاهی سنجیده شود.
باید از خود پرسید:
«آیا واقعاً روزگاری مهم بودم و امروز نیستم؟
یا از ابتدا خودم را فریب دادهام و اصرار داشتهام که صمیمی و مفیدم؟»
یاد دارم روزی، بعد از ماهها سراغ دوستان قدیمی رفتم. با خودم گفتم: «مبادا دلشان تنگ شده باشد و من کوتاهی کرده باشم.»
اما در آن دیدارها، با واکنشهایی غریب روبهرو شدم.
یکی از همانها که بیشتر از همه دلتنگش بودم، هنگام خداحافظی چنان غرق تلفناش بود که حتی نگاهی هم به من نکرد.
از آن روز فهمیدم…
گاهی باید دور شد تا دید چه کسی به دنبالت میآید.
گاهی باید هیچ کاری نکرد، تا ببینی چه کسی هنوز دوستت دارد، بیهیچ نفعی.
پس بیژن جان، اندوهت را بگذار برای آنکه هنوز به یاد توست و تو از او بیخبری…
نه برای آنها که از همان اول، نه به خاطر خودت، بلکه به خاطر سودشان کنارت بودند.