صدای مضطربش باعث شد بخندم، نیلا که از خنده من کلافه شده بود گفت: واقعا که کجای این جریان خنده داشت ؟ 

بدون معطلی گفتم: همه‌اش

گفت: من چقدر بدبختم!

گفتم: نیلا بهتره ادبیاتت رو تغییر بدی، این چه حرفیه میزنی آخه، به نظرم تو دختر جذاب و مهربونی هستی فقط بابت هر موضوع کوچیکی دچار استرس و تنش میشی این نگرانیا واست خوب نیست اما اصلا گوش نمیدی .

صدای نفس هاشو می‌شنیدم پشت گوشی و متوجه شدم به جملات گوش کرده گفتم: حواست هست ؟ 

گفت: آره بابا حواسم بود چی گفتی ؟ خب من نمیتونم آروم باشم، هرچی به خواهرم لعیا زنگ میزدم جواب نمیده. 

گفتم: عزیزم شاید خوابیده، شاید متوجه صدای تلفن نشده، نگران نباش اتفاقی نیفتاده، مطمئن باش بهت زنگ میزنه. 

گفت: باشه عزیزم مرسی که باهام حرف زدی، داشتم از نگرانی خفه می‌شدم، استرس شدیدی داشتم.

پس از تمام شدن تماس نیلا و حرفاش ذهنم رو درگیر کرد و با خودم گفتم: مدیریت هیجانات خیلی اهمیت داره چون آدما هیجانات مختلفی مانند خشم، اضطراب و شادی را تجربه می‌کنند که اگر به درستی مدیریت نشه، فرد با مشکلات متعددی روبه‌رو میشه و پذیرش آنها هم اثر گذاره. زمانی که بپذیریم برخی مسائل و شرایط از حیطه اختیارات آدما خارجه، می‌تونن هیجان و احساسات را بهتر مدیریت کنند و زندگی هیچوقت منتظر آدما نمی‌مونه و جاریه، به سرعت هم سپری میشه پس آدما باید زندگی را زندگی کنند و به پذیرش برسند تا در زندگی آرامش داشته باشند و بتوانند به درستی مسائل را مدیریت کنند.