رها کردن برای یافتن خود

البته نه به این علت که یک استارت‌آپ شکست خورده بودیم. ما تاثیرگذار و شناخته‌شده بودیم. مشتریانی داشتیم که خوب پول می‌دادند و از حمایت سرمایه‌گذاران هم برخوردار بودیم. برنامه سر وقت پیش می‌رفت. 

رویکردمان جسورانه بود. من به گردهمایی‌های بنیان‌گذاران و تجمعات شرکت‌های گروه بی‌(Benefit Corporation یک نوع گواهینامه بین‌المللی است که به کسب‌وکارهایی اعطا می‌شود که علاوه بر سودآوری، رسما متعهد شوند منفعت اجتماعی و زیست‌محیطی هم ایجاد کنند) دعوت می‌شدم. واقعیت این بود که در قلب ماجرا بودم و آن کسب‌وکار هم در قلب من جای داشت.

اما یک چیزی وجود داشت که هرگز درباره‌اش با خودم صادق نبودم: من در قسمت‌هایی از این کار عالی بودم، اما بخش‌های دیگرش مرا فرسوده می‌کرد. ماموریتمان را دوست داشتم. مشتریانمان را دوست داشتم. اما واقعیت‌های عملیاتی نقش یک مدیرعامل و چیزهایی مثل مدیریت پویایی تیم، مدل‌سازی مالی، جلسات هیات‌مدیره و بودجه‌بندی، با استعدادها و انرژی و سبک زندگی من همسو نبودند.

حتی پی بردن به این ناسازگاری هم سال‌ها زمان برد. آن‌قدر تمام وقت و انرژی‌ام را صرف اثبات خودم و توانایی‌هایم کرده بودم و می‌خواستم نشان دهم از پس این کار برمی‌آیم که اصلا مجالی پیدا نکرده بودم از خودم بپرسم اصلا باید این‌کار را بکنم یا نه و زمانی که بالاخره با این پرسش مواجه شدم، حقیقت مرا سر جایم نشاند. مدیرعاملی والاترین نقشی نبود که می‌توانستم داشته باشم. بهترین و کامل‌ترین تجلی رهبری من نبود. اصلا دیگر کار من نبود، تازه اگر تصور کنیم که هرگز بوده.

 «همسو» بودن با خود واقعی، خیلی خوشایند و زیبا به نظر می‌رسد، تا زمانی که مجبور می‌شوید چیزی را رها کنید. منظور اصلا یک چیز سمی یا رفتاری اشتباه و حتی باوری منسوخ نیست، بلکه مجبور می‌شوید چیزی را رها کنید که دوستش دارید، رویش سرمایه‌گذاری کرده‌اید و حتی شاید ارزش محسوب می‌شود؛ چیزی که زمانی حسابی به دردتان می‌خورده است.

حقیقت ناخوشایند همسویی، دقیقا همین است که نیازمند قربانی ‌کردن است. و برای رهبران سازمانی بلندپروازی که به صراحت، ذهن استراتژیک و موفقیت خود می‌بالند، حتی مواجه شدن با این حقیقت هم می‌تواند بسیار دشوار باشد، چه برسد به عمل کردن به آن.

در فرهنگ‌های کاری که عمدتا بر پایه بهینه‌سازی و بار کاری اضافه هستند، اغلب طوری از همسویی صحبت می‌شود که انگار یک جریان روان یا ترفندی برای بهبود بهره‌وری است. در صورتی که همسویی واقعی یک‌جور فیلتر است و مثل هر فیلتر به‌درد‌بخور و خوش‌ساختی، ارزشش به آن‌چیزهایی است که فیلتر می‌کند نه چیزهایی که عبور می‌دهد.

ارزشی که هزینه‌ای برایتان نداشته باشد ارزش نیست. اولویتی که همراه همه چیزهای دیگر در صف قرار بگیرد، اصلا اولویت نیست. و همسویی که شما را وادار نکند در موقعیت‌هایی «نه» بگویید، همسویی نیست: نه گفتن به فرصتی که مناسب یک نفر دیگر است. نه گفتن به آن شیء پرزرق ‌و برق وسوسه‌کننده. نه گفتن به هویتی که دیگر شبیه شما نیست. می‌دانید چرا؟ چون وقتی به همسویی حقیقی برسید، دیگر دنبال چیزهایی نمی‌روید که در کل خوب است و در عوض چیزهایی را انتخاب می‌کنید که فقط برای شخص شما خوب است.

 زمان بگذارید و سوگواری کنید

از اولین جرقه این آگاهی و باز شدن چشمانم تا بستن شرکت، تقریبا دو سال طول کشید. علتش این نبود که مردد و دودل بودم و نمی‌توانستم تصمیم بگیرم، بلکه رها کردن هویتی که زمانی اندازه‌ات بوده، یک جور از دست دادن است و باید برای آن عزاداری کرد.

برایش فرم قطع همکاری وجود ندارد که امضایش کنید و تمام شود. یک جور دستورالعمل مشخص و رسمی ندارد که گام به گام مطابق آن پیش بروید تا پوست‌اندازی کنید و از هویتی که برای خود ساخته‌اید بیرون بیایید.

حتی بعد از آن که تمام کارهای اجرایی انجام شد، قراردادها خاتمه پیدا کردند، حساب‌های بانکی بسته شدند و تیم در جریان قرار گرفت هم باید با ناراحتی ناشی از این فقدان کنار می‌آمدم. فقدان یک عنوان شغلی. فقدان یک ریتم. فقدان داستان آشنایی که سال‌ها درباره هویتم، اینکه چه کسی هستم و چه اهمیتی دارم، تعریف می‌کردم.

 همسویی مثل تنفس هوای تازه

امروز من از هر زمان دیگری با خودم همسوتر هستم. دیگر تیمی را مدیریت نمی‌کنم. گزارش‌هایی را که باید به سرمایه‌گذاران ارائه دهم به‌روزرسانی نمی‌کنم. تظاهر نمی‌کنم که پیش‌بینی‌ مالی به من شور و انرژی می‌دهد.

به جایش، می‌نویسم، صحبت می‌کنم، رهبران سازمان‌ها را کوچ می‌کنم و کارگاه‌های پرورش مهارت‌های رهبری سازمانی برگزار می‌کنم. این کارگاه‌ها، دانش را نه به واسطه پاورپوینت و داده‌های اکسل، بلکه از دل طبیعت انتقال می‌دهند. 

ما در باشگاه‌های سوارکاری اسب، کارگاه‌های آموزشی برگزار می‌کنیم و از تعامل انسان با اسب به عنوان ابزار آموزش، درمان و توسعه فردی استفاده می‌کنیم. 

مهارت‌های رهبری سازمانی از طریق کار کردن با اسب‌ها منتقل می‌شوند، چون اسب‌ها به زبان بدن، انرژی و نوع حضور انسان بسیار حساسند و بازخوردشان آنی و واقعی است. حالا چند بار در هفته سوار اسب می‌شوم و این یک تفریح تجملاتی نیست، بلکه فعالیتی است که مرا متعادل و آگاه و خلاق نگه می‌دارد.

اولش به خودم گفتم این یک کار «واقعی» نیست. حالا می‌دانم که این واقعی‌ترین کاری است که می‌کنم، چون بینشی که در آن فضاهای آرام و بی‌کلام به دست می‌آورم، بینشی که پردازش و هضم می‌کنم و در سخنرانی‌ها و جلساتم با مشتریانم و تحقیقاتم می‌آورم، همان چیزهایی هستند که به مدیران دیگر کمک می‌کند انسانی‌تر، کارآمدتر و کامل‌تر شوند. این سمت و سوی حقیقی من است. 

این قطعه گمشده‌ام در زندگی است. این چیزی است که من آموخته‌ام و به هر مدیری که کوچ می‌کنم هم می‌گویم: «دلشوره و ناراحتی در مسیر قدیمی شما ممکن است نشانه عدم همسویی باشد. نشانی از اینکه چیزی که زمانی برازنده‌تان بوده دیگر اندازه شما نیست.»

دلشوره و ناراحتی در مسیر جدید هم ممکن است نشانه رشد باشد. نشانی از اینکه دارید یاد می‌گیرید قدم در راه حقیقی خود بگذارید.

تا زمانی که به قدری مکث و تامل نکنید که تفاوت این دو را درک کنید، نمی‌توانید فرقشان را متوجه شوید. به همین دلیل است که آگاهی بدن اهمیت دارد. به همین دلیل است که به مدیران می‌آموزم علاوه بر اتکای محض به داده‌های عملکردی و شاخص‌های کلیدی سه‌ماهه، به شهود جسمانی خود هم گوش دهند. چون اغلب پیش از آن‌ که مغز حاضر به اعتراف شود، بدن حقیقت را می‌داند.

همسویی یک امتیاز است

باید صادق باشیم. همه این شانس و امتیاز را ندارند که نقشی را پشت سر بگذارند یا قصه شغلی‌شان را از نو بنویسند.  این واقعیت است. اما بسیاری از رهبران ارشد سازمانی می‌توانند و این‌ کار را نمی‌کنند. آنها از روی عادت، همان جایی که هستند می‌مانند. به خاطر هویت آشنا و وفاداری به نسخه‌ای از خود که دیگر وجود ندارد، می‌مانند. و این عدم همسویی خاموش، برایشان گران تمام می‌شود. چون انرژی‌ای که صرف کارهایی می‌شود که با شما همسو نیستند، شما را تخلیه و نامتمرکز و فرسوده می‌کند. 

اگر در موقعیت قدرت و اختیار قرار دارید، مسوولیت دارید خودتان و تیم‌تان را از جایگاهی هدایت کنید که بیشترین هماهنگی را با ارزش‌ها، توانایی‌ها و شیوه کاری‌تان داشته باشد.

 امتحان کنید

اگر چیزهایی که تا اینجا خواندید، نجوایی را در درونتان زنده کرده، ساده شروع کنید. فقط از خود بپرسید: «چه چیزی را فقط به این دلیل نگه داشته‌اید که برایتان آشنا و پرزرق‌وبرق است و دیگران شما را با آن می‌شناسند، نه به این دلیل که واقعا برایتان مناسب است؟» شاید مشتری‌ای باشد که ارزش‌هایش با شما همخوانی ندارد.  جلسه‌ای که از آن بیزارید و می‌تواند واگذار یا حذف شود. مسوولیت هدایت تیمی که دیگر مناسب شما نیست.لازم نیست تمام پل‌های پشت سرتان را خراب کنید، اما لازم است جا باز کنید. چون اگر همسویی شما هیچ هزینه‌ای برایتان ندارد، احتمالا واقعی نیست.  مدیریت همسو با ارزش‌ها یک اصطلاح تبلیغاتی نیست، بلکه حرکتی از روی شجاعت است. 

به این معناست که حقیقت را درباره فردی که امروز هستید بگویید، نه کسی که قبلا بوده‌اید. به این معناست که چیزی را که «تقریبا درست است» قربانی کنید تا برای چیزی جا باز کنید که «واقعا همسو با شماست.» و به این معناست که باور داشته باشید فضایی که خالی می‌کنید پر می‌شود، البته نه با سروصدا و فشار، بلکه با آگاهی و حضور. پس: آن یک چیزی که آماده‌ رها کردنش هستید چیست؟ و اگر این‌ کار را بکنید، جا برای چه چیزی باز می‌شود؟

منبع: Forbes