«دنیای اقتصاد» اخراج اتباع غیرمجاز افغانستانی از ایران را روایت میکند؛
صدای فغان از «خانه کابل»

فرشاد اعظمی: اخراج اتباع غیرمجاز تصمیمی بود که دولت پس از آتشبس به صورت جدی و فراگیر کلید زد که تاکنون بیش از یکمیلیون نفر از اتباع غیرمجاز افغان از مرزهای شرقی کشور خارج شدهاند. اگرچه در خلال اجرای این طرح ضروری، تصمیماتی برای تسهیل و بهبود خروج اتباع لحاظ شد، ولی واقعیت این است که مهاجرین و اتباع میتوانستند یک فرصت اقتصادی برای کشور در ابعاد مختلف باشند، اگر مسوولان مربوطه، یک طرح جامع و کامل برای ساماندهی اتباع کلید میزدند و از این ظرفیت بهره میگرفتند. همچنان که خیلی از تصمیمات و فرصتها ممکن بود، ولی نشدند. داستان اخراج اتباع غیرمجاز از کشور فارغ از همه ابعاد سیاسی و امنیتی، دارای وجوه مختلف انسانی و اجتماعی است که نمیتوان کتمان کرد؛ اینکه اخراج هر مهاجر در بعد انسانی، مصداق اخراج یک زندگی، خواهد بود؛ مصیبتی که از دل گفتوگوی چندساعته در «خانه کابل» روایت میشود
آغاز پرمشقت و سخت
همه چیز عادی بود. در واقع فقط برای او و خانوادهاش، همه چیز عادی بود. او قصد ترک خانه را داشت. هیچ مراسم بدرقهای در کار نبود. او قرار بود، پا در راه برادرانش بگذارد. نگاهی به خانه انداخت و برای آخرین بار همه چیز را دید تا به خاطر بسپارد. هنوز باد در میان شاخههای درختان داخل حیاط در حال پیچیدن بود؛ پرههای پنکه هر چند دور، قولنج میکردند. برادران همگی در عکس روی طاقچه لبخند زده بودند. دست در جیبش کرد. هرچه داشت را فروخته بود و او امروز بین همه بچههای روستا پولدارترین بود، ولی فقط پول داشت؛ بدون آرزوهای تجربه شده، بدون خاطرات شاد مدرسه و بدون شغلی که بخواهد به خاطرش سینه سپر کند و عاشق شود. او باید میرفت، شبانه از مرز رد شود و با قاچاقبر راهی سرزمین آرزوهایش شود؛ تهران!
مادر رقیه میگوید: « یک مهاجر افغانستانی که قاچاقی به تهران میرود باید بین 10 تا 15میلیون تومان به قاچاقبر پول بدهد. البته اگر بخواهد قانونی وارد کشور شود، این هزینه تا سقف 70میلیون و حتی بالاتر، افزایش پیدا میکند». اما این همه ماجرا نیست. نزدیک 14 یا 15 نفر در یک سواری کنار هم کل مسیر چپانده میشوند؛ عین مجرمان قرون وسطایی در جعبهای باید منتظر بمانند که اگر بخت یارشان باشد ، اطراف تهران از ماشین پیاده شوند یا قربانی بخل و حرص قاچاقچیان شده و مثل خیلیها براثر حوادث جادهای در حسرت آرزوها، بمیرند.
او در ماشین تمام قامت نحیفش را جمع کرد. نفس کشیدن برایش سخت شده بود و در هر پیچ و دستاندازی، دوباره به یادش میآورد، برادرانم این راه را به سلامت رفتند، همگی در عکس روی طاقچه میخندیم، پنکه هنوز قلنجش را میشکند و باد در میان شاخههای درخت حیاط میچرخد و من نمیخواهم اینجا بمیرم. او هرچه میترسید ولی به روی خودش نمیآورد، سعی میکرد ولو الکی و به زور بخوابد ولی صدای نفسهای یکی آنقدر به شماره افتاده بود که همه را کلافه کند. با مشت به صندوق میکوبند ولی راننده فقط گاز میدهد و میراند. دستاندازها را با ماشین یکییکی میپرد و میگوید تا هوا تاریک است باید رفت، تا پلیسی نیست باید رفت.
یادش آمد که همین چند هفته پیش یک ماشین چپ کرده بود و همگی در دم مرده بودند. با خودش میگفت اگر حواس راننده پرت شود چی؟ کاش با هواپیما میرفتم، ولی اگر از هواپیما پرت شوم، چی؟ وای نه من نمیخواهم از هواپیما پرت شوم، من نمیخواهم در تصادف جادهای بمیرم. من نمیخواهم نفس نفس زدن ترسناک یکی را در تاریکی صندوق تحمل کنم! خدایا مگه تهران چقدر دور است؟ چرا مثل بقیه درست نفس نمیکشد؟ چرا اینقدر از جای تاریک و تنگ میترسد؟ همه داد میزدند که راننده بایستد؛ ایستاد. غرغرکنان، دستی را کشید و در صندوق را باز کرد. تاریکی رفت ولی دور نشد، تاریکی دقیقا ماند و مثل فرشته مرگ به جانشان افتاد. همانی که نفس نفس میزد، دیگر نه تکانی میخورد و نه نفس میکشید، هم خودش و هم بغلیاش. این چه سفری بود که هنوز شروع نشده باید با مرگ آغاز شود؟
هم ایرانی، هم افغانستانی
اینجای قصه که میرسد و حرف از مرگ میشود، فاطمه میلرزد؛ دختری 33ساله که متولد تهران است و به قول خودش هم ایرانی و هم افغانستانی است، ولی بخش افغانش غلیظتر! چشمانش قرمز میشود ولی هنوز میخندد و میگوید: «برای ما مهاجران، تصویر پرت شدن از چرخ هواپیما هنوز تلخ است، هنوز درد است، ولی نه از ترس بلکه از امید و آرزوهایی که به ثمر نرسیدند». تیپ و سبک زندگیاش با دختران ایرانی فرقی ندارد. دستی به موهای کوتاهش میکشد و میگوید: «سرطان داشتم و در اوج همین سرطان باید هزاران غصه را به دوش میکشیدم. قصه هر هموطن را که برایم میگویند، از خودم میپرسم که این حق هیچ کسی نیست. ما ایران را دوست داریم و ایران برای کشور ما یک برادر است ولی خیلی وقتها، برادر دستش را کوتاه میکند و یادش میرود که برادرش در چه روزهایی گرفتار شده است».
آن طرف پسرک در جادههای پر پیچ و خم اطراف تهران و زیر نور مهتاب در ترس مرگی که با او همسفر بوده، مات و مبهوت مانده است. مرگ؛ از مرز تا تهران، کنارش عین ماری چمباتمه زده و نفس به نفس دیگری ربوده بود. گویی هر دم و بازدمش از دم و بازدم اجل پر و خالی شده بود و او نمیدانست. آن هم صندوق عقب یک ماشین قراضه لعنتی! اگر تارانتینو در فیلمهایش از سوت زدن و شعر خواندن قهرمان داستان برای فرار از ترس استفاده میکند، پسرک تنها به خاطراتش مسلح بود؛ اینکه همگی در عکس روی طاقچه میخندیم و باد در میان شاخههای درخت حیاط میپیچد.
تهران؛ افسانه هزار و یک شب
او حالا در تهران بود. شهری شبیه «افسانه هزار و یک شب» برای پسرکی که درباره تهران فقط قصه شنیده بود و حالا همه آن قصهها جلوی چشمش بودند. شبها در کنار برادرش در اتاق کوچکی میخوابید و صبح زود خروسخوان باید کار میکرد؛ اینجا نه سن مهم بود و نه جثه! برادرش پیش پیش به صاحبکار قول داده بود که همه کاری انجام میدهد و آخ نمیگوید، ولی دروغ بود! پسرک شبها از خستگی حتی خوابش نمیبرد. دستها و پاهایش تاول میزد، دلتنگی میکرد و هر ازگاهی باید نیش و کنایه بزرگتر از سنش را هم تحمل میکرد.
-«نژادپرستی؟ نه شاید اسمش بیشتر خودخواهی یا در بهترین حالت عدم شناخت از افغانستان باشد!» فاطمه میگوید: «مهاجران فقط کارگران نیستند، پدرم یک عکاس هنری فارغالتحصیل از همین دانشگاه تهران است. خود من کارگردانی خواندم و به فکر ساختن یک اثر سینمایی هستم. خواهرم بتول هم نقاش و نگارگر است. اما در ذهن بعضی آدمها که کمتر درباره ما میدانند، تصور اشتباهی از ما وجود دارد. ما همه کاری کردیم تا مردم شناخت و درک بهتری از افغانستان داشته باشند».
فاطمه میخندد ولی جایی دورتر، پسرک هنوز بیدار است. دلخوشی این ماهها، همان پولهایی شده که برای خانواده میفرستد. خرجش را با برادر شریک شده تا پول بیشتری پسانداز کند و بفرستد. غذاها را تا جای ممکن ارزان و ارزانتر کردند. زمستانها حتی سعی میکنند که گاز کمتری مصرف کنند. سیبزمینی، تخممرغ، نان، نان و نان! آنقدر آشپزی نکردند و ساعات بیشتری کار کردند که دیگر رغبتی برای آشپزی ندارند! شبیه رویاست؛ رقص سبزیجات و گوشت در میان روغن و تابهای در محاصره زبانههای آتش و همراهی ادویه و... همگی رویای دوری شدهاند که برای پسرک شاید با معجزه دستان مادرش دوباره حقیقی شود.
مادر رقیه به اینجای قصه که میرسد، میگوید: «انگار غذا نپختن و تخممرغ و نان و نوشابه خوردن، آن هم هرشب و هرشب، یک ایراد است! میگویند که افغانستانیها بلد نیستند غذا درست کنند. مگر میشود؟ ما هزاران سال فرهنگ و تمدن مشترک با ایرانیها داریم. ما همه در زبان و دین و فرهنگ اشتراک داریم و برخیها از روی ندانستن فکر میکنند که همین غذا نپختن کارگران دلیلی میشود تا از سبک زندگی افغانها انتقاد کنند». دل پرش را با این جمله خالی میکند: «بعضیوقتها به من میگفتند که شما خیلی مهربون هستید، شما به همسایگان خیلی احترام میگذارید و غذاهای خوبی درست میکنید و به آشناها و همسایهها تعارف میکنید، شما چطور ایرانی نیستید؟ خدا نکند که افغان باشید!» سرش را تکان میدهد و نگاهش را نگه میدارد. از او میپرسم این سرسختی از سالهای جنگ میآید؟
-«جنگ؟ نه! ما همیشه برای وطن و مردمان خودمان و معرفی درست خودمان نزد ایرانیها اراده جدی داریم. این فرهنگ همه ماست که اتفاقا شما هم آن را دارید!»
از فوتبال تا جنگ
آن طرف، روزمرگیهای پسرک مشخص بود، از خروسخوان صبح کار میکرد، ناهار را به مختصرترین شکل هم میآورد و دوباره کار تا باز مهتاب و ستارهها در آسمان پدیدار شوند؛ دوباره دلتنگی و تماسهای شبانه و خاطراتی که به او میگفتند، همگی در عکس روی طاقچه میخندیم، باد در میان شاخههای درخت حیاط میچرخد و همه چیز درست میشود».
جدیدا تلویزیون هم داشتند. فوتبال برای او در ایران از (ندیم امیری) فراتر رفته بود. در تهران همه یا قرمز بودند یا آبی! ته دلش میگفت، چرا من در کنار دیگران شاد نباشم و حتی گاهی از ته دل برای گلهای سردار آزمون در آسیا فریاد میکشید. کم کم داشت با ایران خو میگرفت. قد کشیده بود و لباسهایی که میخرید کمتر شباهتی به تیپ قبلیاش داشت. لباس محلی خودش هم بود ولی آن را بیشتر در جمع برادرانش و دوستان هموطنش تن میکرد. همه چیز داشت بهتر میشد. حالا به روزمرگیها هرچند سخت، عادت کرده بود. بدنش ورزیدهتر شده بود و گاهی به پسر صاحبکار که نمیتوانست کاری را انجام دهد و او با توانایی فیزیکی راحت انجام میداد، میخندید.
لعنت بر جنگ
اما این خندهها، خواب شیرینی بودند و هنوز به سال نرسیده، در شبی رفتند. بوم! موشک، پهپاد، انفجار! خانههای ریخته، ترافیکهای سنگین شبانه، قطعی اینترنت، صدای آمبولانس و آتشنشانی! همین که از خواب بیدار شد، گیج و منگ به برادرش نگاه کرد! جنگ شده بود! این عین بدشانسی بود! صاحبکار شبانه زنگ زد که من از تهران رفتم و شما هم درب مغازه را برای هیچ کسی باز نکنید! تهران در کمتر از 72 ساعت به خلوتترین روزهایش رسید! خودشان در مغازه بودند، مدام از افغانستان زنگ میزدند که حالتان چطور است؟ اسرائیل به کجا حمله کرده است؟ همزمان رسانهها از حضور جاسوسها در ایران گفتند و در این میان انگشت اتهام به سمت اتباع رفت! این آغاز فاجعه بود!
فاطمه از آن روزها چنین میگوید که «این موضوع باعث شد که زندگی همه مهاجران عوض شود. مدام در تلویزیون زیرنویس میکردند که چند اتباع افغانستانی را به اتهام جاسوسی دستگیر کردند و ما از همان لحظه ترسیدیم که قرار است چه اتفاقی رخ بدهد. هنوز چیزی ثابت نشده بود ولی همین خبرهای اولیه مدام در رسانهها تکرار شدند. بعد از آن اعلام کردند که باید اتباع غیرمجاز همگی از ایران خارج شوند و حتی آنهایی که برگه داشتند هم شامل این تصمیم بودند».
او حرف میزد و من دقیقا یادم افتاد، درخواست مصاحبه من رد شد، نامه بردم ولی رد شد، تماس گرفتم ولی کسی جواب نداد، چند روز به این سازمان و آن سازمان رفتم ولی همگی جوابشان یکی بود: «به علت شرایط کنونی فعلا اجازه مصاحبه داده نمیشود». جلوی اداره مهاجرین، کلی صف کشیده بودند، یکی نگران ادامه تحصیل فرزندانش بود، دیگری عکس رادیولوژی بچهاش دستش بود، یکی حقوقش را نگرفته بود و دیگری میگفت که پول رهن خانهاش را نگرفته است و همه جوابها یکی بود؛ «شما باید از ایران بروید و برای ورود مجدد درخواست قانونی بدهید».
آن طرف پسرک تماما چشم و گوش شده بود و همهجا فقط برادرش را دنبال میکرد. برادرش میگفت که باید برگردیم، قرار شد مانده حقوق را بگیرند و رهن همان اتاق فسقلی را پس گرفته و هرچه دارند بفرستند و بخشی از پول را برای خرج راه نگه دارند! مهاجرت حالا برایشان سرگردانی شده بود! یک روز جلوی مغازه صاحبکار، یک روز جلوی خانه صاحبخانه! صاحبخانه میگوید که شما هنوز اتاق را خالی نکردید که پول رهن را میخواهید، صاحبکار هم میگوید باید تا سر برج صبر کنید. اتاق را خالی کردند ولی خبری از پول رهن نشد! هنوز کار میکنند ولی خانه به دوش! صبحها زودتر میآمدند که وسایل را ته مغازه بچینند و شبها دیرتر میرفتند تا دوباره همه را جمع کنند و با خودشان ببرند! یکی از همین روزها که وسایل را میبردند، برادرش را گرفتند و به کمپ امام رضا(ع) در خاوران بردند. حالا پسرک مانده، بدون وسایل، بدون پول رهن و بدون حقوق! تنها راهی که به ذهنش رسید، این بود که شبها را در ته همان مغازه بخوابد که صاحبکار اجازه داده بود.
اخراج اتباع غیرمجاز
-«اخراج؟ این کلمه را تکرار نکنید من از این کلمه خوشم نمیآید». چهره مادر رقیه درهم رفته و ادامه میدهد: «ما آدمهای قدرنشناسی نیستیم که به کشوری که در آن سالها زندگی کردیم و بچههای ما در آن بزرگ شدند و مدرسه و دانشگاه رفتند و ازدواج کردند، بخواهیم بدی کنیم! ما ایران را دوست داریم. ما که برای پیروزی تیم فوتبال ایران دعا میکنیم، چطور به مرگ مردم ایران راضی باشیم؟ ما که جنگ را دیدیم چرا بخواهیم آن را دوباره تجربه کنیم؟»
جنس حرفهای فاطمه عجیبتر بود؛ «اول گفتند چند متهم به جاسوسی پیدا کردند ولی بعدش گفتند که جاسوسی بین اتباع پیدا نکردند! کدام درست است؟ اگر پیدا نکردند حداقل اعلام کنند تا نگاهها به مهاجرین بد نشود! از روزی که اخراجها شروع شده است، دوستان و آشنایان به ما زنگ میزنند که تو رو خدا از جانب ما حقوقمان را از صاحبکارمان بگیر! پول رهن را از صاحبخانه پس بگیر! من به صاحبخانه زنگ زدم و خودش را به کجفهمی زده و میگوید که اصلا پولی در کار نیست یا فلان صاحبکار گفته که هروقت خودش آمد پول را به خودش میدهم! یکی از بستگان ما فرزندش در حال درمان سرطان بود و حالا مراحل درمان را نصفه رها کرده به افغانستان برگشته و خدا میداند که سرطانش بهبود پیدا میکند یا تشدید میشود!» مگر امکانات درمانی برای بیماران سرطانی نیست؟ - «نه! بعد از آمدن طالبان، هنوز خدمات درمانی به سطحی نرسیده که بتوان سرطان را درمان کرد!»
دردسرهای حضور در افغانستان
بعد کمی گپ و گفت، یاد آن دخترهای مقابل اداره مهاجرین افتادم! دخترانی که طبق نظر طالبان فقط حق دارند تا مقطع دبستان تحصیل کنند و ادامه تحصیل برای آنان به صورت خیلی کم و موردی و البته قاچاقی در افغانستان انجام میشود که خطر زیادی برای معلم دارد و طالبان به صورت جدی در این خصوص برخورد میکنند! از فاطمه به عنوان یک دختر پرسیدم که بازگشت برای دختران افغان که سالها در ایران بودند، سخت نیست؟ -«چرا سخت نباشد، آنها اینجا درس میخواندند، سرکار میرفتند و یک اوقات فراغتی مانند دختران ایرانی داشتند ولی حالا در افغانستان چطور تحصیل کنند و سرکار بروند و اوقات فراغت داشته باشند؟»
این جملهها را میگفت و در آخر هر جمله صدایی چون پتکی به زمین میخورد در سرم میپیچید و من را یاد این جمله انداخت که میگفتند: «اتباع غیرمجاز باید بروند. محصل و غیرمحصل، باید برود. هرکسی که غیرمجاز آمده باید برود!» اما کجا برود؟ کجا درس بخواند؟ با تصمیمات طالبانی چه کند؟ آیا طالبان کاری میکند که شرایط برای جامعه و مردم خودش بهتر شود؟ «فقط باید امیدوار بود». فاطمه این را گفت و آهی کشید. «من فقط امیدوارم که طالبان در تصمیماتش نرمتر شود. من این را به بعضی از آنها هم گفتهام و در جواب من گفتند که بزرگترها باید اجازه بدهند وگرنه خود ما هم این تغییرات را لازم میدانیم».
آن طرف، پسر داستان هنوز زندگیاش را در تهران پنهانی ادامه میدهد. برادرش به افغانستان رسیده و مدام جویای پول رهن است. میگوید هرکاری میکنی بکن ولی سعی کن بمانی و پول رهن را زنده کنی و دست خالی برنگردی. اینجا دنبال کار هستم که برگشتی با هم سرکار برویم ولی نه کاری هست و نه پولی. دیگر برادرانش هم مجبور شدند که برگردند ولی یک خانه مگر برای چند خانوار جا دارد؟ هرکدام با زن و بچه به همان خانه قدیمی برگشتند و حالا مجبور هستند که شب را در حیاط یا پشت بام بخوابند. آنها حالا در خانه هم گویی مهاجر بودند ولی باز هم وضعشان از تهتغاری بهتر بود. چراکه او نه در خانه بود، نه پول و کار درستی داشت و نه مهاجر! او آواری بر تمام آرزوهایش بود.
-«آواره! بگویید آواره! وقتی روی برگهای که به دست ما میدهند مینویسند آوارگان، شما هم بگویید آواره! ما مهمان هم نبودیم، چون مهمان بدون هیچ کاری برای میزبان، پذیرایی میشود. نگویید مهاجر چون معمولا برای مهاجران برنامهریزی انجام میشود و همگی بعد از مدتی غربال شده و طبق تخصص و سواد و توانایی تحت یک سیستم شغلی یا تحصیلی قرار میگیرند و بعد از چند سال اگر صلاحیت و سلامت و توانایی آنان احراز شد، مقیم و بعدا حتی شهروند میشوند. ما مگر چیزی غیر از این خواستیم؟ ما مهاجر هم نبودیم! بنویس آواره!»
فرمانده مسعود
همزمان درب کافه باز شد و پسر ریزاندامی با خنده وارد شد و به همه سلام کرد. تمام مسیر چهاردانگه تا انقلاب را از ترس دستگیری با استرس آمده بود. -«این کوچولو برای ما کار میکند و عضو خانواده ماست ولی باید برود. از همین حالا که پیش ماست، دلتنگش هستیم. اصلا حس و حال (خانه کابل) به همین بچه است». همه جا ساکت شد، مگر صدای احمد زهیر که از بلندگویی پخش میشد ولی انگار خاطرات صدا دارند: هنوز همگی در عکس روی طاقچه میخندند و باد در میان شاخههای درخت داخل حیاط میچرخد. من در کنار کتابخانهای که «فرمانده مسعود» نوشته ژیلا بنییعقوب در آن چشمم را گرفته بود، نشستم؛ همان کتابی که همیشه حرف زدن درباره مشقات تکمیل کتاب و مصاحبههایش و ذکر خاطرات این و آن از نویسندهاش شیرین و ارزشمند بوده و هست.