دو روایت از تورم

بیش از دو دهه پیش، رابرت شیلر، برنده نوبل اقتصاد، در پژوهشی تلاش کرد تا بفهمد چرا مردم تا این حد از تورم نگران و دلزده‌اند. یافته‌ی اصلی او این بود که مردم تورم را یک تهدید ملی می‌دانند، زیرا مستقیما استانداردهای زندگی‌شان را تحلیل می‌برد. آنها می‌بینند که قیمت‌ها بالا می‌روند درحالی‌که دستمزدهایشان ثابت مانده است و این عدم توازن را به «طمع» کارفرمایان نسبت می‌دهند.

حال، چند پژوهش جدید از دفتر ملی پژوهش اقتصادی آمریکا (NBER)، همان پرسش‌های شیلر را در دنیای امروز بازخوانی می‌کنند و نشان می‌دهند که این نگرش‌ها نه تنها تصادفی نیستند، بلکه عمیق‌تر نیز شده‌اند. این تحقیقات، به‌ویژه کار استفانی استنچوا، پرده از این واقعیت برمی‌دارد که چرا مردم تورم را نه یک «واحد اندازه‌گیری» متغیر، بلکه نیرویی واقعی، ناعادلانه و مهاجم می‌بینند که قدرت خرید، امنیت روانی و حس انصاف‌شان را هدف گرفته است.

پاسخ به این پرسش که چرا مردم از تورم بیزارند، با یک واقعیت بنیادین آغاز می‌شود آنها بی‌زارند چون حس می‌کنند تورم به طور سیستماتیک قدرت خریدشان را از بین می‌برد. پژوهش اخیر استفانی استنچوا با عنوان «چرا تورم را دوست نداریم؟»، با اتکا به دو نظرسنجی گسترده و ملی در آمریکا، نشان می‌دهد که برای تقریبا سه‌چهارم مردم، کاهش قدرت خرید یک واقعیت تلخ و ملموس است و صرفا یک احساس نیست. البته این تجربه اما برای همه یکسان نیست. درحالی‌که ۷۶درصد از خانوارهای کم‌درآمد این فشار را گزارش می‌کنند، این رقم برای پردرآمدها به ۶۷درصد کاهش می‌یابد. این شکاف آماری نشان می‌دهد که بار تورم به شکل نامتناسبی بر دوش گروه‌های آسیب‌پذیرتر سنگینی می‌کند.

عمق نفرت از تورم زمانی آشکار می‌شود که به روان‌شناسی پشت اعداد نگاه کنیم. استنچوا نشان می‌دهد که حتی وقتی افراد افزایش حقوق دریافت می‌کنند، آن را به عنوان یک تعدیل تورمی به رسمیت نمی‌شناسند. تنها ۹درصد از افراد، افزایش درآمد خود را به تورم نسبت می‌دهند، درحالی‌که ۲۰درصد آن را نتیجه مستقیم عملکرد شغلی خود می‌دانند. این عدم تقارن در درک، یک اثر روانی قدرتمند دارد: تورم به عنوان یک نیروی مهاجم و خارجی درک می‌شود که دارایی فرد را می‌بلعد، درحالی‌که افزایش درآمد، یک دستاورد شخصی و حاصل شایستگی است. این اختلاف‌نظر، تورم را از یک مساله مالی به یک بی‌عدالتی شخصی تبدیل می‌کند.

فرآیند ذهنی گفته شده به پیامدی کلیدی منجر می‌شود که پژوهش‌ها آن را مهم‌ترین اثر تورم بر زندگی مردم می‌دانند یعنی افزایش بار شناختی. به عبارت ساده، تورم تصمیم‌گیری‌های روزمره مالی را که قبلا به صورت خودکار انجام می‌شد، به یک فرآیند پیچیده، زمان‌بر و پر از استرس تبدیل می‌کند. هر خرید، هر پس‌انداز و هر برنامه‌ریزی مالی نیازمند محاسبات مداوم و بازنگری‌های فرساینده است. این هزینه ذهنی که مستقیما کیفیت زندگی را هدف می‌گیرد، همان چیزی است که تورم را از یک شاخص اقتصادی به یک بحران روزمره تبدیل می‌کند.

این فشار مضاعف (مالی و ذهنی)، مردم را به واکنش‌های پرهزینه وادار می‌کند. یافته‌های استنچوا تصویری دقیق از این تعدیل‌های پرهزینه ارائه می‌دهد بر اساس نظرسنجی‌ها ۷۷درصد از خانوارهای کم‌درآمد مجبور به کاهش کمیت کالاهای خریداری‌شده شده‌اند و ۵۶درصد از آنها حتی خرید کالاهای ضروری را به تعویق انداخته‌اند.

در مقابل، واکنش‌هایی مانند «جلو انداختن خریدها» به ندرت دیده می‌شود. این آمار نشان می‌دهد که واکنش عمومی به تورم، نه یک حرکت برای پیشی گرفتن از موج، بلکه یک عقب‌نشینی برای غرق نشدن است. این فشار در نهایت به استرس مستقیم ترجمه می‌شود: ۷۰درصد از پاسخ‌دهندگان معتقدند با تورم کمتر، استرس کمتری را تجربه می‌کردند. این استرس نیز ماهیتی طبقاتی دارد؛ برای کم‌درآمدها ناشی از «ناتوانی در تامین مایحتاج اولیه» و برای پردرآمدها بیشتر ناشی از زیان در سرمایه‌گذاری‌ها» است.

روایت‌های سیاسی و نقش رسانه‌ها

احساس زیان مالی، به طور طبیعی به جست‌وجو برای یافتن مقصر منجر می‌شود. وقتی قدرت خرید مردم تحلیل می‌رود، تورم دیگر یک پدیده اقتصادی خنثی نیست، بلکه یک مساله حاد است که باید دلیلی داشته باشد. پژوهشی دیگر از استفانی استنچوا با عنوان «درک مردم از تورم» نشان می‌دهد که این مقصریابی با هویت سیاسی افراد گره خورده است. در ایالات متحده جمهوری‌خواهان با احتمال بسیار بیشتری سیاست‌های دولت، به ویژه افزایش کمک‌های خارجی و هزینه‌های جنگی را عامل اصلی تورم می‌دانند.

در مقابل، دموکرات‌ها ضمن کمتر مقصر دانستن دولت، کسب‌وکارها و آنچه طمع‌ورزی می‌نامند را مسوول اصلی معرفی می‌کنند. البته این اختلاف‌نظر با توجه به دولت وقت صورت می‌گیرد اما می‌توان گفت که این شکاف صرفا یک اختلاف‌نظر سیاسی نیست، بلکه بازتاب دو مدل ذهنی متفاوت برای تبیین اقتصاد است.

با این حال، هر دو گروه بر سر یک عامل کلیدی اتفاق نظر داشته‌اند که افزایش هزینه‌های تولید ناشی از همه‌گیری کرونا، نوسانات قیمت نفت و اختلال در زنجیره‌های تامین، از دلایل اصلی تورم اخیر ایالات متحده بوده‌اند. این نشان می‌دهد که مردم ترکیبی از روایت‌های سیاسی و تجربه‌های ملموس اقتصادی را برای توضیح وضعیت خود به کار می‌گیرند.

لازم به ذکر است که این روایت‌های سیاسی در خلأ شکل نمی‌گیرند؛ بلکه از طریق یک مکانیسم قدرتمند یعنی رسانه‌ها تقویت و منتشر می‌شوند. پژوهشی جدید از کارولا بایندر و همکارانش این فرآیند را تحلیل می‌کند. آنها نشان می‌دهند که در دوره پرالتهاب تورمی ۲۰۲۴-۲۰۲۱، شبکه فاکس نیوز (با مخاطبان عمدتا جمهوری‌خواه) به مراتب بیشتر از سی‌ان‌ان (با مخاطبان عمدتا دموکرات) به موضوع تورم پرداخته است.

محاسبات دقیق‌تر نشان می‌دهد که صرفا تفاوت در حجم پوشش خبری بین این دو شبکه، بدون در نظر گرفتن لحن و محتوای متفاوت آن‌ها، می‌تواند حدود ۱۴درصد از شکاف انتظارات تورمی بین بینندگانشان را توضیح دهد.

قدرت رسانه‌ها فراتر از حجم پوشش خبری است و در سازوکار روانی اثرگذاری آن نهفته است. این پژوهش نشان می‌دهد که افزایش پوشش خبری، مستقیما انتظارات تورمی خانوارها را بالا می‌برد؛ اثری که پس از چند روز به اوج رسیده و طی ده روز محو می‌شود. نکته کلیدی و نگران‌کننده، کشف یک عدم تقارن عمیق در این تاثیرگذاری است.

آنها دریافتند که اخبار بد (مثلا اعلام تورم بالاتر از پیش‌بینی‌ها) واکنشی بسیار قوی‌تر و ماندگارتر نسبت به آنچه که اخبار خوب (تورم پایین‌تر از انتظار) در ذهن مردم تولید می‌کند، بوجود می‌آورند. چرا خبر خوب درباره تورم، به اندازه خبر بد قدرت ندارد؟ پاسخ در منطق انتخاب خبر در دوران بحران نهفته است.

وقتی تورم بالاست، نفس پرداختن رسانه‌ها به این موضوع، این پیام پنهان را مخابره می‌کند که ما در یک بحران اقتصادی به سر می‌بریم. در چنین فضایی، حتی یک خبر مثبت مانند تورم این ماه اندکی کاهش یافت در چارچوب همان بحران تفسیر می‌شود. این پدیده شبیه به صدای آژیر خطر آتش‌سوزی است؛ حتی اگر گوینده اعلام کند سرعت گسترش آتش کم شده، تا زمانی که آژیر به صدا درمی‌آید، پیام اصلی برای ساکنان، خطر همچنان پابرجاست خواهد بود.

به همین ترتیب، پوشش مداوم تورم، حتی با چاشنی اخبار مثبت، اصل نگرانی را زنده نگه می‌دارد و تاثیر خبر خوب را خنثی یا تضعیف می‌کند. اهمیت این قدرت نامتقارن زمانی مشخص می‌شود که بدانیم طبق برآوردها، بین ۸ تا ۱۲ درصد از کل افزایش انتظارات تورمی در اوج تورم اخیر آمریکا، ناشی از افزایش پوشش خبری بوده است.

با این‌حال تمام داستان در اخبار روایت نمی‌شود. در نهایت، تجربه مستقیم و شخصی در اولویت قرار دارد. پژوهش استنچوا نشان می‌دهد وقتی از مردم پرسیده می‌شود چه منبعی بیشترین تاثیر را در شکل‌گیری دیدگاهشان درباره تورم آینده دارد، آنها با اختلاف زیاد به خریدهای اخیر خود و تغییر قیمت‌هایی که هنگام خرید مشاهده می‌کنند اشاره می‌کنند. به عبارت دیگر، روایت تورم در نهایت در راهروهای فروشگاه‌ها و پای صندوق پرداخت، جایی که روایت‌های رسانه‌ای با واقعیت جیب مردم تلاقی می‌کند، مهر تایید می‌خورد. تجربه شخصی، آن جایی است که به روایت‌های سیاسی و رسانه‌ای اعتبار می‌بخشد.

جهانی بدون بده‌بستان

شاید کلیدی‌ترین یافته پژوهش استنچوا در مورد درک عمومی از تورم، عدم باور به وجود هرگونه بده‌بستان (Trade-off) در اقتصاد باشد. درحالی‌که منطق اقتصادی مدرن بر پایه بده‌بستان‌ها بنا شده، مدل ذهنی مردم تصویری متفاوت ارائه می‌دهد. برخلاف نظریه‌های اقتصادی که تورم ملایم را گاهی محصول جانبی رشد اقتصادی می‌دانند، مردم تورم را یک پدیده کاملا منفی می‌بینند. تنها یک‌چهارم مردم به رابطه معکوس میان تورم و بیکاری (منحنی فیلیپس) باور دارند. در مقابل، اکثریت قاطع (۷۰درصد) معتقدند تورم نشانه‌ای از وضعیت نابسامان اقتصاد است و با افزایش بیکاری همراه می‌شود. این دیدگاه چنان ریشه‌دار است که ۵۱درصد از پاسخ‌دهندگان صراحتا می‌گویند تورم هیچ اثر مثبتی ندارد و یک شر مطلق است.

این باور که تورم هیچ فایده‌ای ندارد، مستقیما به این نتیجه‌گیری منجر می‌شود که برای مهار آن نیز نباید هزینه‌ای پرداخت. تنها اقلیتی از مردم (بین ۳۰ تا ۴۰ درصد) معتقدند که برای کاهش تورم، لازم است که رشد اقتصادی کند شود یا بیکاری افزایش یابد. این دیدگاه، مقاومت عمومی در برابر سیاست‌های انقباضی را به خوبی توضیح می‌دهد.

در نتیجه می‌توان گفت که جهان‌بینی به یک سوءتفاهم بنیادین در مورد سیاست پولی منجر می‌شود؛ چراکه ۵۷درصد از مردم معتقدند افزایش نرخ بهره، به جای کاهش تورم، آن را افزایش می‌دهد. منطق آنها شهودی و خطی است زیرا آنها گمان‌ می‌کنند که وقتی بانک مرکزی نرخ بهره را بالا می‌برد، هزینه استقراض برای کسب‌وکارها افزایش می‌یابد و آنها این هزینه را مستقیما به مصرف‌کننده منتقل می‌کنند.

این استدلال، اثر غیرمستقیم و اصلی سیاست انقباضی (یعنی کاهش تقاضای کل در اقتصاد) را نادیده می‌گیرد. در نتیجه، ابزار اصلی سیاستگذار برای مهار تورم، در ذهن مردم به ابزاری برای تشدید آن تبدیل شده است.

وقتی ابزار اصلی سیاست پولی بی‌اثر یا حتی مضر پنداشته می‌شود، طبیعی است که مردم به راهکارهای جایگزین تمایل پیدا کنند. ترجیحات آنها به سمت سیاست‌هایی سوق می‌یابد که به نظرشان مزایای جانبی دارند و مقصران را هدف می‌گیرند. از این رو، حمایت بالایی از سیاست‌هایی مانند افزایش مالیات شرکت‌ها، تشدید قوانین ضد انحصار، یا کاهش بدهی دولت از طریق مالیات بر ثروتمندان وجود دارد سیاست‌های ریاضتی‌ای که موجب کاهش رشد اقتصادی می‌شوند. این انتخاب‌ها، از دل یک مدل ذهنی منسجم اما متفاوت از مدل اقتصاددانان برمی‌خیزد.

مدل ذهنی گفته شده، با یک حس بی‌عدالتی گره خورده است. پژوهش استنچوا یک یافته کلیدی را برجسته می‌کند بر اساس نظرسنجی‌‌‌ها ۶۷درصد از پاسخ‌دهندگان (از جمله افراد پردرآمد) معتقدند که دستمزد افراد با درآمد بالا سریع‌تر از دستمزد خودشان با تورم تطبیق می‌یابد. جالب آنکه وقتی از آنها در مورد سایر مردم به طور کلی سوال می‌شود، تنها ۳۳درصد چنین باوری دارند. این نشان می‌دهد که مشکل صرفا یک مقایسه کلی نیست، بلکه یک حس هدفمند از عقب ماندن از ثروتمندان است.

باور به یک سیستم ناعادلانه، به یک نظریه مشخص و شخصی درباره رفتار کارفرمایان منجر می‌شود. بیش از نیمی از مردم (۵۱درصد) معتقدند منطق حاکم بر تعیین دستمزدها این است که تورم سود کارفرما را افزایش می‌دهد، اما او احساس نیاز برای افزایش دستمزد نخواهد کرد. این دیدگاه، اقتصاد را از یک سیستم مبتنی بر نیروهای خنثی و نامرئی بازار، به صحنه کنش‌های فردی و اخلاقی تبدیل می‌کند. در این مدل ذهنی، دستمزدها نه محصول عرضه و تقاضا، بلکه نتیجه اختیار و سودجویی کارفرما هستند. دقیقا در همین نقطه است که یک چالش اقتصادی، به یک بحران اخلاقی و اجتماعی تبدیل می‌شود.

روایتی از یک نبرد نابرابر

تجربه تورم‌های اخیر بیش از آنکه یک بحران اقتصادی باشد، پرده از یک گسست عمیق در فهم مشترک ما از اقتصاد برداشته است. این شکاف، دو جهان موازی را آشکار می‌کند که هر دو واقعی هستند اما با منطق‌های متفاوتی عمل می‌کنند. در یک‌سو، جهان سیاستگذاران و اقتصاددانان قرار دارد. در این جهان، تورم یک متغیر فنی در مدل‌های کلان است که با ابزارهای دقیق و قابل اندازه‌گیری مانند نرخ بهره مدیریت می‌شود.

منطق حاکم بر این دنیا، منطق بده‌بستان‌های حساب‌شده است، جایی که انتظارات مهارشده سنگ بنای ثبات است و ارتباطات سیاستی، ابزاری برای شکل‌دهی به این انتظارات.اما در سوی دیگر، جهان واقعی مردم قرار دارد. در این دنیا، تورم یک مدل ریاضی نیست، بلکه یک نبرد روزمره، فرساینده و شخصی است.

این نبرد نه با شاخص‌های انتزاعی، بلکه با قیمت بنزین، اجاره‌خانه و سبد خرید سنجیده می‌شود. پژوهش استفانی استنچوا به ما نشان می‌دهد که در این جهان، تورم یک پدیده ناعادلانه است، نیرویی که قدرت خرید را می‌بلعد و به باور عمومی، بیشترین آسیب را به فرودستان می‌زند، درحالی‌که دستمزد ثروتمندان از آن مصون می‌ماند. 

انتظارات در این جهان، نه بر اساس بیانیه‌های بانک مرکزی، که بر پایه تجربه مستقیم در راهروی فروشگاه‌ها و حس بی‌اعتمادی به نهادها شکل می‌گیرد.

سیاستگذاری اقتصادی در این شکاف عمیق، به یک گفت‌وگوی بی‌نتیجه شبیه شده است. هر اقدام سیاستگذار در جهان اول، در جهان دوم به گونه‌ای کاملا متفاوت تفسیر می‌شود. سیاستگذار با تکیه بر منطق اقتصادی، قدرتمندترین ابزار خود یعنی نرخ بهره را به کار می‌گیرد تا تقاضا را سرد کند، غافل از آنکه همان‌طور که پژوهش بینیتی و همکارانش نشان می‌دهد، بیش از نیمی از مردم این ابزار را نه درمان، که خود عامل بیماری می‌دانند. بانک مرکزی تلاش می‌کند با انتشار آمار امیدوارکننده، پیام ثبات و کنترل را مخابره کند، اما این پیام در هیاهوی رسانه‌ای که ذهنیت بحران را تقویت می‌کند، گم می‌شود.

چرا که تحقیق کارولا بایندر و همکارانش ثابت می‌کند که گوش جامعه برای شنیدن اخبار بد بسیار تیزتر است و پیام‌های مثبت، به دلیل قدرت نامتقارن اخبار، به سادگی شنیده نمی‌شوند.

درس نهایی این پژوهش‌ها این نیست که مردم اقتصاد را نمی‌فهمند. درس برای سیاستگذاران است. تا زمانی که سیاست‌ها صرفا بر اساس منطق مدل‌های اقتصادی و بدون درک روایت عمومی از بی‌عدالتی و بی‌اعتمادی طراحی شوند، در بهترین حالت ناکارآمد و در بدترین حالت، به بحران سیاسی دامن خواهند زد. نبرد واقعی با تورم، نه در مدل‌های اقتصادی، که در ترمیم اعتماد عمومی و اذعان به روایتی جریان دارد که مردم هر روز با پوست و گوشت خود زندگی می‌کنند، روایت نبردی نابرابر که در آن تنها رها شده‌اند.