اهمیت تدریس مقدمات اقتصاد

من این موضوع را در اقتصاد بسیار مشاهده می‌کنم. مردم واقعا می‌خواهند نحوه آموزش دروس مقدماتی را تغییر دهند. متاسفانه، این تغییرات اغلب تلاش‌هایی برای وارد کردن تحقیقاتی که در مرزهای این رشته انجام می‌شود، به کلاس مقدماتی است. من این انگیزه را درک می‌کنم. اگر در دانشگاه تدریس می‌کنید، احتمالا خودتان نیز پژوهشگر هستید. با این حال، حتی اگر در موقعیت تدریس باشید و خودتان فعالانه پژوهش نمی‌کنید، احتمالا مقالات را می‌خوانید و از ادبیات روز مطلع هستید. در این صورت، احتمالا از آنچه شما و دیگران در رشته‌تان بر روی آن کار می‌کنید، هیجان‌زده هستید. علاوه بر این، احتمالا این دیدگاه را دارید که به اشتراک گذاشتن این نوع مطالب با دانشجویان، آنها را نیز در مورد رشته شما هیجان‌زده خواهد کرد.

اما این کار هدف یک دوره مقدماتی را از بین می‌برد. گاهی اوقات به نظر می‌رسد متخصصان و کارشناسان از میزان تخصص خود ناآگاه هستند. در نتیجه، آنها متوجه نمی‌شوند که انتقال این ایده‌ها در مرزهای رشته به دانشجویانی که هنوز اصول اولیه را نمی‌دانند، چقدر دشوار است. به نظر می‌رسد دیگران فکر می‌کنند که قرار دادن تمام تمرکز بر عرضه و تقاضا، دانشجویان را به سمت تعصب طرفدار بازار سوق می‌دهد. نحوه عملکرد بازارها به دانشجویان ارائه می‌شود و آنها (ادعا می‌شود) با این تصور از کلاس خارج می‌شوند که بازارها عالی هستند و همیشه کار می‌کنند و زمان کافی برای موضوعاتی مانند شکست بازار صرف نمی‌شود. باز هم، من این استدلال را ناکافی می‌دانم. طرفدار بازار در مقایسه با چه چیزی؟

با این حال، من نیز اغلب منتقد دوره‌های مقدماتی هستم. فکر می‌کنم می‌توانیم کار معرفی اقتصاد به دانشجویان را بسیار بهتر انجام دهیم. همچنین فکر می‌کنم به کتاب‌های درسی بسیار بهتری نیاز داریم. تعداد زیادی از کتاب‌های درسی سعی می‌کنند برای همه چیز باشند و در نهایت در هیچ چیز خاصی خوب از آب در نمی‌آیند؛ استاد همه فن حریف و متخصص هیچ چیز.

با این حال، من انتقاد بسیار متفاوتی دارم. انتقاد من این است که ما کلاس‌های مقدماتی را به اندازه کافی ساده نمی‌کنیم. البته، این انتقاد به آنچه از «ساده» منظور داریم، بستگی دارد. موضع من اساسا این است که دوره‌های مقدماتی سعی می‌کنند اطلاعات و ایده‌های بیش از حد زیادی را در یک ترم واحد ارائه دهند. از یک منظر، ممکن است کسی استدلال کند که این کار اوضاع را ساده می‌کند، زیرا دانشجو واقعا مجبور نیست چیز زیادی در مورد هیچ موضوع خاصی یاد بگیرد. اگرچه درست است که دانشجو ممکن است چنین کلاسی را آسان بداند و بنابراین نتیجه بگیرد که اقتصاد ساده است، اما بین آسان و ساده تفاوت وجود دارد. من نمی‌خواهم کلاس آسان باشد. می‌خواهم چالش‌برانگیز باشد. با این حال، می‌خواهم کلاس ساده باشد. اجازه دهید توضیح دهم.

با ساده‌تر کردن مسائل، فکر می‌کنم دوره‌های مقدماتی باید موضوعات کمتری را پوشش دهند. با این کار، می‌توان به یک چارچوب مقدماتی ادامه داد و واقعا با دقت در مورد آنچه می‌توانیم بیاموزیم - و محدودیت‌های آنچه می‌توانیم بیاموزیم - فکر کرد. به عنوان مثال، آخرین باری که من اصول اقتصاد خرد را تدریس کردم، دو چارچوب اساسی را به دانشجویان آموزش دادم: عرضه و تقاضا با شرکت‌های قیمت‌گیرنده و عرضه و تقاضا با شرکت‌های قیمت‌گذار. همین.

این رویکرد کلاس را ساده می‌کند. با این حال، کارها را آسان نمی‌کند. با تمرکز بر عرضه و تقاضا معلوم می‌شود که می‌توان با استفاده از همین عرضه و تقاضا به حجم زیادی از سوالات عملی پاسخ داد. چرا شرکت‌های قیمت‌گذار از کوپن استفاده می‌کنند؟ اگر دولت تلاش کند با تعیین سقف قیمت برای گاوها، قیمت استیک را کاهش دهد، آیا این کار استیک را مقرون به صرفه‌تر می‌کند؟ در بازاری با شرکت‌های قیمت‌گذار که با یکدیگر رقابت می‌کنند، چرا ممکن است یکی از این شرکت‌ها برای مالیات بر واحد به جای مالیات بر ارزش افزوده به دولت لابی کند؟ با فرض اینکه شما صاحب یک شرکت ساخت‌وساز هستید، آیا باید به کارگران خود به ازای هر کار، هر ساعت یا حقوق ثابت پرداخت کنید؟

پرداختن عمیق به کنترل قیمت‌ها

ساده نگه داشتن مسائل از نظر چارچوب‌ها همچنین به فرد امکان می‌دهد زمان بسیار بیشتری را صرف موضوعات خاص کند. یکی از موضوعاتی که بسیار بیشتر از آنچه معمولا مورد توجه قرار می‌گیرد، بحث کنترل قیمت‌ها است. تعدادی از کتاب‌های درسی مقدماتی پس از فصل‌های مربوط به عرضه و تقاضا، فصلی را به کنترل قیمت‌ها اختصاص می‌دهند.

با این حال، بسیاری از این فصل‌ها بحث بسیار محدودی از کنترل قیمت‌ها ارائه می‌دهند. پس از توصیف نحوه تنظیم قیمت‌ها برای برابر کردن مقدار عرضه شده با مقدار تقاضا، فصل‌های مربوط به کنترل قیمت‌ها اشاره می‌کنند که چنین کنترل‌هایی (هنگامی که موثر باشند) از انجام وظیفه هماهنگی قیمت جلوگیری می‌کنند. بنابراین سقف قیمت منجر به کمبودهای دائمی و کف قیمت منجر به مازادهای دائمی می‌شود. سپس با برخی توضیحات سطحی در مورد سایر هزینه‌های کنترل قیمت‌ها و سایر مکانیسم‌های تخصیص زمانی که قیمت در دسترس نیست، ادامه می‌یابد. این جای تاسف دارد زیرا این هزینه‌های دیگر و مکانیسم‌های تخصیص در واقع همان جایی هستند که مسائل جالب می‌شوند.

علاوه بر این، صرف زمان برای پرداختن به این هزینه‌های دیگر و مکانیسم‌های تخصیص می‌تواند واقعا به دانشجویان کمک کند تا اصول اولیه کنترل قیمت‌ها را بهتر درک کنند. این امر به ویژه در رابطه با هزینه‌ها اهمیت دارد. اکثر کتاب‌های درسی مقدماتی در واقع کار ضعیفی در مورد بحث هزینه‌های کنترل قیمت‌ها انجام می‌دهند. در واقع، اکثر کتاب‌های درسی حد پایین هزینه‌ها را به عنوان تنها هزینه‌ها ارائه می‌دهند.

هزینه‌ کنترل قیمت‌ها: درسی از اجاره‌بها

اخیرا این نکته به من یادآوری شد، وقتی کریس برانت، مقاله‌ای را در مورد نحوه آموزش دانشجویان درباره هزینه‌های کنترل قیمت‌ها منتشر کرد. مقاله کریس نشان می‌دهد که یک تحلیل ساده عرضه و تقاضا می‌تواند حد پایین و حد بالای هزینه‌های کنترل قیمت‌ها را به ما بدهد. برای درک چرایی این موضوع، اجازه دهید از مثالی از مقاله کریس در مورد کنترل اجاره‌بها استفاده کنیم.

کنترل اجاره‌بها صرفا سقف قیمتی برای اجاره است. تمرکز معمول بر هزینه‌های مرتبط با کنترل اجاره‌بها بر این واقعیت است که منافعی از مبادله وجود دارد که محقق نخواهد شد. در جایی دیگر، تعدادی خریدار حاضرند بیش از هزینه نهایی عرضه یک آپارتمان اضافی برای اجاره پرداخت کنند. با این حال، سقف قیمت مانع از وقوع این معاملات می‌شود. این منافع از دست رفته از مبادله یکی از هزینه‌های کنترل اجاره‌بها است.

برای اکثر کتاب‌های درسی، این موضوع را با یک نمودار عرضه و تقاضا نشان می‌دهند. دانشجویان با مثلث ‌هاربرگر آشنا می‌شوند که بزرگی این هزینه‌ها را به صورت گرافیکی نشان می‌دهد. اینجاست که کتاب درسی معمول متوقف می‌شود.

تفکر دقیق در مورد عرضه و تقاضا و خود کنترل قیمت به سرعت سوالات جدیدی را مطرح می‌کند. برای مثال، برای اینکه باور کنیم مثلث ‌هاربرگر تمام هزینه‌های سقف قیمت را دربرمی‌گیرد، چه چیزی را باید فرض کنیم؟ پاسخ ساده است. سقف قیمت موثر منجر به کمبود می‌شود. مقدار تقاضا در این قیمت پایین مصنوعی از مقدار عرضه شده بیشتر است. با توجه به کمبود، مثلث ‌هاربرگر تنها در صورتی هزینه کامل سقف قیمت را اندازه‌گیری می‌کند که اجاره‌کنندگانی با تمایل پایین به پرداخت، آپارتمان‌ها را دریافت نکنند.

آیا دلیلی وجود دارد که فکر کنیم این درست است؟ به هر حال، کمبود مداوم ناشی از تنظیم قیمت بسیار پایین است. همچنین هیچ راهی برای تنظیم قانونی آن قیمت برای برابر کردن مقدار عرضه شده با مقدار تقاضا وجود ندارد. با این وجود، باید فرآیند تخصیص وجود داشته باشد تا مشخص شود چه کسی آپارتمان‌ها را دریافت می‌کند. چیزی باید جایگزین مکانیسم قیمت شود. به نظر نمی‌رسد که یک مکانیسم جایگزین برای تخصیص آپارتمان‌ها اطمینان حاصل کند که آنها به بالاترین کاربرد ارزشی خود می‌رسند.

در واقع، فکر کردن به مثال‌هایی که در آنها اینطور نخواهد بود، دشوار نیست. فرض کنید آپارتمان‌های موجود با ایستادن مردم در صف تعیین می‌شوند. تخصیص سپس به طور خودسرانه بر اساس نحوه تشکیل صف تعیین می‌شود. ممکن است کسی استدلال کند که کسانی که بالاترین تمایل به پرداخت را دارند، طولانی‌ترین زمان را در صف منتظر می‌مانند، اما این لزوما درست نیست. کسانی که بالاترین تمایل به پرداخت را دارند، احتمالا بالاترین هزینه فرصت زمان خود را نیز دارند. بنابراین، مقدار زمانی که آنها مایل به ایستادن در صف هستند، ممکن است کم باشد.

یک تخصیص جایگزین دیگر ممکن است خویشاوندسالاری باشد. صاحبخانه‌ها ممکن است قبل از علنی کردن در دسترس بودن آپارتمان‌ها، دوستان و خانواده خود را مطلع کنند. در این صورت، نیز بعید است که آپارتمان‌ها به کسانی با بالاترین تمایل به پرداخت تخصیص یابد.

بنابراین، می‌توانیم دو نوع هزینه مرتبط با کنترل قیمت‌ها را در نظر بگیریم. هزینه منافع از دست رفته از مبادله و این هزینه دیگر که ناشی از تخصیص نادرست است. منظور من از تخصیص نادرست این است که منابع به افرادی با تمایل پایین‌تر به پرداخت تخصیص می‌یابند تا کسانی که از منبع محروم شده‌اند.

اما چگونه می‌توانیم این را به دانشجویانمان آموزش دهیم؟ این پیچیده به نظر می‌رسد. خب، می‌توانیم این را با استفاده از همان چارچوب عرضه و تقاضا که برای تحلیل استاندارد کنترل قیمت‌ها استفاده می‌کنیم، به دانشجویان آموزش دهیم.

مثلث‌ هاربرگر نشان‌دهنده ارزش منافع از دست رفته از مبادله به دلیل سقف قیمت است. به عبارت دیگر، این مثلث نشان می‌دهند خریدارانی وجود دارند که مایل به پرداخت قیمتی بالاتر از هزینه نهایی هستند، اما نمی‌توانند زیرا از نظر قانونی از این کار منع شده‌اند. این در واقع حد پایین هزینه‌های مرتبط با کنترل قیمت است.

در این سناریو، به دلیل ساختار این مثال، راه آسانی برای فکر کردن درباره حد بالای هزینه‌های مرتبط با کنترل قیمت و هزینه‌های تخصیص نادرست، به طور خاص‌تر، وجود دارد. از آنجا که بازار قبل از ورود افراد جدید به شهر در تعادل بود، فرض می‌کنیم که مقدار عرضه شده قبلی همچنان توسط مستاجران اصلی سکونت دارد. در این صورت، هیچ یک از تازه‌واردان قادر به یافتن آپارتمان نیستند. این در حالی است که برخی از تازه‌واردان تمایل به پرداخت بالاتری نسبت به برخی از مستاجران فعلی دارند.

این فرض به ما امکان می‌دهد تا به راحتی هزینه‌های تخصیص نادرست را اندازه‌گیری کنیم. از آنجا که تمام مستاجران موجود در آپارتمان‌های خود باقی می‌مانند و همچنان همان قیمتی را که قبلا پرداخت می‌کردند، می‌پردازند، این همچنان مازاد از مبادله است. بنابراین، زیان ناشی از تخصیص نادرست، تفاوت بین مازاد ممکن با سقف قیمت و مازاد واقعی مرتبط با مستاجران موجود است. در واقعیت، احتمالا برخی از تازه‌واردان جایگزین برخی از مستاجران موجود خواهند شد. در این صورت، هزینه تخصیص نادرست کمتر خواهد بود. با این وجود، ما یک حد بالا برای این هزینه‌های تخصیص نادرست به دست آورده‌ایم.

به طور کلی، آنچه این مثال نشان می‌دهد این است که ما دامنه‌ای از هزینه‌های مرتبط با سقف قیمت داریم. حد پایین هزینه سقف قیمت، مثلث ‌هاربرگر است. حد بالای هزینه‌ها، شامل هم مثلث‌ هاربرگر و هم هزینه‌های تخصیص نادرست می‌شود.به نظر من، پرداختن به این نوع مثال‌ها و صرف زمان زیاد اضافی برای کنترل قیمت‌ها، ارزش فدا کردن موضوعاتی را دارد که اغلب در پایان ترم پوشش داده می‌شوند.

مهم است که توجه داشته باشید که این امر مستلزم صرف زمان زیادی برای عرضه و تقاضا، نحوه اندازه‌گیری مازاد از مبادله، و تفکر انتقادی در مورد دامنه کنترل قیمت‌ها و مکانیسم‌های تخصیص جایگزین است. از برخی جهات، این ساده است. تمرکز بر یک چارچوب و تمام سوالاتی که آن چارچوب می‌تواند پاسخ دهد، مسائل را ساده می‌کند. اما آسان نیست.