ما مردِ کارزاریم

ممکن شما این روزها خیلی از این حرف‌ها شنیده باشید، ای وطن دوستان، ای ایرانیان وطن‌پرست، هم‌وطن عزیز و از این کلمات زیبا که کسانی می‌گفتند و کسانی دیگر نمی‌شنیدند، من هم می‌خواهم همین‌ها را بگویم که هر چه بگوییم و بنویسیم و توی ذهنمان باشد کم است چون به قول بعضی‌ها، جزو دی ان ای ما هست.

منتها چون نمی‌خواهم به‌گزاف گویی و یک سری وادی‌ها بیفتم بخشی خاطره جمعی نسل خودم را با شما به اشتراک می‌گذارم، دهه شصت که شروع شد، یک سالی از جنگ می‌گذشت، جنگ بود دیگر، بمب باران، شهید، آژیر قرمز و کوپن و این‌ها، ما که بچه بودیم  دلمان خوش بود به تلویزیون و البته یک قصه ظهر جمعه! حالا که فکرش را می‌کنم عجب روزهایی از سر گذراندیم و چه برنامه‌هایی همان تلویزیون فلک‌زده دو کاناله با بودجه ناچیز می‌ساخت.

آهان، می‌خواستم اینجایش را برایتان بگویم، یک سرودی یا به قول امروزی‌ها ترانه‌ای (آن روزها ترانه کلمه قبیحی بود) توی برنامه کودک پخش می‌شد که چند بچه هم سن و سال خودمان می‌خواندند: دشمن گیاه هرز است، ما مرد تیغ و داسیم (این داس اون داس و چکش نیست) دشمن خیال کرده ما نو گل‌بهاریم، اما امام ما گفت، ما مرد کارزاریم.

البته که من و هم‌سن‌وسال‌هایم نو گل بودیم  اما فرزند تابستان نبودیم، خیلی زود آتش جنگ را دیدیم، در صف کپسول گاز و شیر و پنیر ایستادیم، با یک بیسکوئیت گرجی و چند آدامس خروس نشان سر کردیم، اما دیدیم که پدران و مادرانمان ایستادند، زیر تابوت بچه‌هایشان را گرفتند، من دیدم آقا هادی پسر همسایه‌مان که یلی بود برای خودش، زنده رفت و شهید برگشت،  اما خُب با همه بلاها ما ملت که جایی نرفتیم، آن جنگ تحمیلی را از سر گذراندیم تا امروز که نمردیم یک جنگ دیگر را دیدیم، دشمنی همان‌قدر بی‌مروت، بی‌وجدان و غدار که صدام بود، این را هم گذراندیم و حالا هم زنده و سرحال آماده‌ایم برای فرداهای دیگر، نمی‌خواهم شعار بدهم که اهل شعارها جایشان معلوم است ولی چه بگویم، من و شما که صد تا وطن و خاک و کشور نداریم، همین یکی مال ماست، حالا هر بی‌وجودی می‌خواهد یک‌طور دیگری فرض کند، پس به قول اصفهانی‌ها می‌داریمش، یعنی وطن‌داری می‌کنیم چون ( با اشاره به همان سنگ واکندن بالا) ما مَردِ کارزاریم.

* روزنامه‌نگار