کتاب «تعارض بینشها» درباره ایدئولوژی درهمآمیخته چه میگوید؟
نبرد فروتنان با بلندپروازها

سول با این چارچوب تحلیلی، استدلال میکند که هسته تعارض این دو بینش نه در تمایل چپ یا راست، بلکه در تقابل دانش نخبگان (elite knowledge) با دانش فرهنگی تجمیعشده (cultural embedded knowledge) نهفته است؛ به گونهای که طرفداران بینش مقید، خرد جمعی نهادهای تاریخی را بر طرحهای عقلانی نخبگان ترجیح میدهند؛ حال آنکه پیروان بینش نامقید (که سول بعدها آنان را «صاحبمنصبان» میخواند) نهادهای موجود را مخل پیشرفت و ایدههای نخبگان را راه حل میدانند.
این تقابل در گذر از مفاهیم انتزاعی به عرصه سیاست عملی، در جنگ فرهنگی معاصر (مانند مجادله بر سر اصطلاح «هشیار/woke» یا شعار «کاهش بودجه پلیس») تجلی مییابد؛ جایی که یک سو با اتکا به برتری دانش نخبگان خواهان دگرگونی رادیکال نهادهاست و سوی دیگر بر حکمت پنهان در ساختارهای فرهنگی موجود پای میفشرد. بدینترتیب، تعارض بینشهای سول نه تنها توضیحدهنده ریشههای ایدئولوژیک اختلافات تاریخی، بلکه کلیدی برای درک گسستهای سیاسی عصر حاضر است.
«نقش ایدههای عقلانی تصریحشده، ممکن است تاثیری کاملا محدود بر یک انتخابات مشخص، رایگیری قانونگذاری، یا اقدام رئیسدولت داشته باشد. با این حال، فضایی که در آن چنین تصمیماتی اتخاذ میشود، ممکن است تحت سلطه یک بینش خاص، یا یک تعارض خاص میان بینشها، قرار گیرد. در جایی که روشنفکران نقشی در تاریخ ایفا کردهاند، این نقش کمتر از طریق مشاورههای نجواگونه در گوش اربابان سیاسی بوده است و عمدتا از طریق مشارکت در جریانهای گسترده و قدرتمند مفاهیم و سوءمفاهیمی بوده که کنش انسانی را به پیش میراندهاند.
آثار این بینشها منوط به صریحسازی آنها یا حتی به آگاهی تصمیمسازان از آنها نیست. تصمیمسازان «عملگرا» غالبا نظریهها و بینشها را تحقیر میکنند، چرا که آنقدر پر سر و صدا و مشوش هستند که پایههای غایی پیشنهادهای خود را توجه نکنند.» (توماس سول، تعارض بینشها: ریشههای ایدئولوژیک مبارزات سیاسی، ص ۸).
کتاب «تعارض بینشها» (A Conflict of Visions) نوشته توماس سول، که در سال ۱۹۸۶ منتشر شد، مفاهیم «بینش مقید» و «بینش نامقید» را به عنوان راهی برای توصیف اختلافات سیاسی معرفی کرد. دههها بعد، محافظهکاران همچنان از اصطلاح «بینش مقید» برای توصیف خود و اصطلاح «بینش نامقید» برای توصیف مخالفانشان استفاده میکنند. هرچند معتقدم تحلیل سول ارزش بالایی دارد، باور دارم که خود این اصطلاحات بهطور ناقصی چارچوب فکری او را منتقل میکنند.
باید اشاره کنم که برداشت سول از نحوه تاثیر فلسفه بر سیاست، مرا به یاد نقل قول مشهوری از جان مینارد کینز در خصوص سیاستمداران میاندازد: «مردان اهل عملی که خود را کاملا بری از هرگونه تاثیرپذیری فکری میپندارند، معمولا بردههای برخی اقتصاددانان تاریخگذشتهاند؛ آن مجانین صاحبمنصبی که صداهایی را در های و هوی میشنوند، جنون خود را از نوشتارهای برخی چرکنویسان دانشگاهی سالهای دور بیرون میکشند». اگر باورهای سیاسی، نظامهای فکری بودند، مشابه آنچه در ریاضیات یا فیزیک یافت میشود، آنگاه آنچه سول، بینش میخواند، مجموعهای از مفروضات بنیادین میبود. با یک مجموعه مفروضات، هندسه اقلیدسی حاصل میشود.
با مجموعهای دیگر، هندسه ریمانی به دست میآید. به طور مشابه، با بینش مقید، دیدگاههای سیاسی شما به سمت راست تمایل مییابد و با بینش نامقید، دیدگاههای شما به سمت چپ متمایل میشود. همانطور که سول بیان میکند: «این مفروضات متفاوت، که اغلب ضمنی هستند، همان چیزیاند که ثبات پشت مخالفتهای مکرر افراد و گروهها در مسائل متعدد و نامرتبط را ایجاد میکنند. آنها بینشهای متفاوتی از نحوه عملکرد جهان دارند... بینشها شالودههایی هستند که نظریهها بر روی آنها ساخته میشوند.» (ص ۳-۴).
به نظر میرسد که بینش، نوعی آمادگی ذهنی برای دیدن وضعیت انسان به شیوهای خاص است. این بینش را نمیتوان اثبات یا رد کرد. «این [بینش] بیشتر شبیه به یک حدس یا یک «حس درونی» است تا یک تمرین در حوزه منطق یا تایید مبتنی بر واقعیت.» (ص ۶).
اصطلاح بینش نامقید، جهانی را پیشنهاد میکند که در آن همه مشکلات قابل حل هستند. در مقابل، «یکی از مشخصههای بینش مقید این است که به جای راهحلها، با بدهبستانها سر و کار دارد.» (ص ۱۴). به گمانم بسیاری از کسانی که سول را خواندهاند یا با اصطلاحات او آشنا هستند، این را تفاوت بنیادین بین بینش مقید و بینش نامقید میبینند. یعنی، بینش نامقید جهانی را فرض میگیرد که در آن تعارضات میتوانند ناپدید شوند یا با عدالتی کامل حل و فصل گردند.
بینش مقید جهانی را فرض میگیرد که در آن برخی تعارضات انسانی اجتنابناپذیرند و بهترین امید، حلوفصلی صلحآمیز و نه چندان به شدت ناعادلانه است. اما به گمانم روش متفاوتی برای صورتبندی تضاد نهفته در تحلیل سول وجود دارد. این تضاد در نحوه مقایسه مردم میان هنجارها و عادتهای نهفته در فرهنگ و نهادها با دانش در اختیار روشناندیشترین اعضای جامعه است. اگر شما فکر میکنید که دانش فرهنگی نهفته معمولا حاوی خرد بیشتری نسبت به دانش نخبگان است، در این صورت به سمت بینش مقید تمایل خواهید یافت.
اگر در عوض، هنجارها و نهادهای موجود را مشکل و ایدههای یک نخبه معرفتی و اخلاقی را راهحل ببینید، در این صورت به سمت بینش نامقید متمایل خواهید شد. سول در کتاب بعدی، مورد دوم را «بینش صاحبمنصبان» (The Vision of the Anointed) خواهد نامید. بخشهای متعددی در کتاب «تعارض بینشها» با این تفسیر متمرکز بر دانش فرهنگی در مقابل دانش نخبگان سازگار است.
«در بینش مقید، دانش هر فرد بهتنهایی برای تصمیمگیری اجتماعی، و اغلب حتی برای تصمیمات شخصی خودش، کاملا ناکافی است. بنابراین یک جامعه پیچیده و پیشرفت آن تنها به واسطه ترتیبات اجتماعی متعددی ممکن است که دانش را از دامنه عظیمی از معاصران و همچنین از شمار حتی بزرگتری از نسلهای گذشته، منتقل و هماهنگ میکنند. دانش آنگونه که در بینش مقید تصور میشود، عمدتا تجربه است که بهطور اجتماعی در اشکال عمدتا غیرصریح منتقل میشود؛ از قیمتهایی که هزینهها، کمبودها و ترجیحات را نشان میدهند تا سنتهایی که از تجربیات روزمره میلیونها نفر در هر نسل تکامل مییابند و در رقابت داروینیگونه، آنچه کار میکند را از آنچه کار نمیکند جدا میسازند.» (ص ۳۶-۳۷).
«بینش نامقید چنین دید محدودی نسبت به دانش انسانی یا کاربرد آن از طریق عقل نداشت. این تجسمهای قرن هجدهم بینش نامقید بودند که «عصر خرد» را خلق کردند، همانگونه که در عنوان کتاب مشهور توماس پین آن دوران بیان شده است. عقل در بینش آنها به همان اندازه محوری بود که تجربه در بینش مقید. به گفته گادوین، تجربه در مقایسه با عقل یا «قدرت کلی ذهن پرورشیافته»، بهطرز نامعقولی بزرگنمایی شده بود. بنابراین خرد دورانها از نظر گادوین عمدتا توهمات نادانان تلقی میشد.» (ص ۴۰).
«در بینش نامقید، نابرابری عمیقی بین استنتاجهای «اشخاص با دیدگاههای محدود» و افراد دارای ذهن «پرورشیافته» به طور ضمنی وجود دارد.» (ص ۴۱).
«قدرت عقلانیت صریح مشخص، در هسته بینش نامقید قرار دارد. قدرت فرآیندهای اجتماعی غیرصریح برای بسیج و هماهنگسازی دانش، در هسته بینش مقید جای دارد.» (ص ۴۷).
«آنچه دارندگان بینش مقید را متمایز میکند این است که محدودیتهای ذاتی انسانها بهاندازهای شدید تلقی میشوند که وابستگی مورد نظر بینش نامقید به عقلانیت صریح فردی را منتفی میسازد. دانش، اخلاق و استواری مورد نیاز برای اجرای موفقیتآمیز بینش نامقید، آگونه که بینش مقید میبیند بهسادگی وجود ندارند و نه تنها توسط تودهها، بلکه توسط نخبگان نیز توسعه نخواهند یافت.» (ص ۱۰۶-۱۰۷).
«[در بینش نامقید] فاصله زیادی بین تودههای موجود مردم و کسانی که به سمت قابلیتهای فکری و اخلاقی انسان پیشتر رفتهاند وجود دارد... . برای دارندگان بینش مقید، تفاوت متناظرا کمتری بین نخبگان فکری و اخلاقی از یک سو، و فرد عادی از سوی دیگر وجود دارد.» (ص ۱۵۳-۱۵۴).
این تعارض بینشها را میتوان در جنگ فرهنگی معاصر مشاهده کرد. اصطلاح «هشیار» (woke) در اصل توسط چپگرایان برای توصیف کسی به کار میرفت که روشنگری لازم برای تشخیص و تلاش جهت غلبه بر نژادپرستی در نهادهای موجود را دارد. این اصطلاح به دشنامی تبدیل شده است که راستگرایان برای توصیف کسی به کار میبرند که مایل است نهادهای مهم را با گزینههای غیرعملی جایگزین کند (مثلا «کاهش بودجه پلیس»).
تعارضات در دوره معاصر
مصادیق عینی این تقابل در مناقشات معاصر زنده است. نزاع بر سر هشیاری، بازتاب تلاش برای بازتعریف زبان و نهادها بر اساس ایدههای نخبگانی است که برخلاف مسیر تاریخی پیموده شده است. این تلاشها برای بازتعریف، در مقابل دفاع از تکامل تدریجی هنجارها از طریق گفتوگوی اجتماعی به شمار میرود. شعار کاهش بودجه پلیس، نمونهای از پیشنهاد جایگزینی نهادهای موجود با سازوکارهای نظری مبتنی بر عدالت ترمیمی است که در تقابل با تاکید بر اصلاح درونساختی پلیس، با حفظ حکمت نهفته در کارکرد تاریخی آن قرار میگیرد. در هر دو مورد، هسته اختلاف نه بر سر اهداف، بلکه بر سر منشا مشروعیت دانش است: آیا راهحل از تحلیل نخبگان برمیخیزد (بینش نامقید) یا از تجربه زیسته جامعه (بیش مقید).
سول و کلینگ به طور تلویحی نشان میدهند این تعارض، ذاتی دوگانگی طبیعت بشر است؛ از سویی آرزوی انسان برای غلبه بر محدودیتها و از سوی دیگر درک ضروری مرزهای دانش و ظرفیتهایش. اما هشدار پنهان در این تحلیل آن است که غلبه یک بینش بر دیگری، جامعه را به بحران میکشاند. پیروزی بیقیدوشرط خرد نخبگان، مانند انقلابهای ایدئولوژیک، به نفی تنوع تجربه انسانی میانجامد، چنانکه فروپاشی برنامهریزی متمرکز در بلوک شرق نشان داد.
در مقابل، اصرار صرف بر سنتهای تاریخی، بدون نقد نقاط ضعفشان، میتواند به جمود و تبعیض سیستماتیک بینجامد. راه پیش رو نه انکار این دوگانگی، بلکه تنظیم دیالکتیکی این بینشهاست؛ بهکارگیری عقلانیت نخبگان در چارچوب تواضع معرفتی در برابر دانش نهفته در نهادهای تکاملیافته. این همان نقطهای است که سیاستمداران عملگرا، آنگونه که کینز و سول هشدار میدهند، اغلب از درک آن غافل میمانند.
چنانکه سول تاکید میکند، بینشها شالودههای سازنده جهانبینی ما هستند، نه نظریههایی اختیاری. پذیرش این واقعیت که تعارض امروز ریشه در تصوری عمیقتر از ماهیت دانش و قدرت دارد، نخستین گام برای عبور از بنبست ایدئولوژیک عصر حاضر است. با آشکار کردن این لایه زیرین، نه تنها تحلیل سول غنا بخشیده شده، بلکه چراغی را برای درک توفانهای سیاسی آینده روشن کرده است.
تقسیمبندیهای ایدئولوژیک سنتی، مانند سوسیالیسم در برابر کاپیتالیسم، اکنون تحت الشعاع تقابلی عمیقتر قرار گرفته است. از یک سو، خرد افقی، دانش پراکنده، تجربی و غیرمتمرکز که در تعاملات خودجوش جامعه، مانند بازارها یا رسوم، متبلور میشود؛ از سوی دیگر خرد عمودی، دانش متمرکز و انتزاعی که نخبگان را موظف به هدایت جامعه از بالا میداند، هر دو در مجموع با هم جامعه را پیش میبرند. این گسست، همپیمانیهای سیاسی به ظاهر متناقض همچون حمایت برخی محافظهکاران از بازار آزاد یا تمایل بخشی از چپ به سیاستهای اقتدارگرایانه را توضیح میدهد.