واقعیتهای تجربی در علوم اجتماعی(قسمت دوم)
این باور که وقتی از کنش فرد رو میگردانیم و سراغ مشاهده جمعها و گروهِگیهای۲ اجتماعی میرویم، از قلمرو تفکر نادقیق و ذهنگرایانه به قلمرو واقعیت عینی حرکت میکنیم، باوری سخت گسترده است. این باور همه کسانی است که فکر میکنند میتوانند با تقلید از مدل علوم طبیعی، علوم اجتماعی را «علمی»تر کنند. بنیان فکری این دیدگاه را روشنتر از همه، آگوست کنت، بنیانگذار «جامعهشناسی» بیان کرده که در سخنی مشهور تاکید میکند که در ساحت پدیدههای اجتماعی همانند ساحت زیستشناسی، «کل موضوع بیتردید بسیار بهتر [از اجزای سازنده آن] شناخته میشود و بیواسطهتر [از آن] در دسترس است.» هنوز بخش بزرگی از علمی که او کوشید خلق کند، بر این عقیده یا عقایدی شبیه آن استوار است.
من معتقدم این دیدگاه که به جمعهای اجتماعیای همچون «جامعه» یا «دولت» یا هر پدیده یا نهاد خاص اجتماعی به عنوان چیزی از هر نظر عینیتر از کنشهای قابل فهم افراد نگاه میکند، توهم محض است. استدلال خواهم کرد که آنچه ما «واقعیات اجتماعی» میخوانیم، در معنای خاصی که واژه «واقعیت» در علوم فیزیکی دارد، بیشتر از کنشهای فردی یا متعلقات آنها «واقعیت» نیستند؛ برعکس این بهاصطلاح «واقعیات» دقیقا مثل مدلهایی که در علوم اجتماعی نظری میسازیم، همان نوع مدلهای ذهنیای هستند که ما از عناصری که در ذهن خودمان مییابیم میسازیم. از این رو کاری که در این علوم انجام میدهیم، در یک معنای منطقی، دقیقا همان کاری است که همیشه هنگام سخن گفتن از یک دولت، اجتماع، زبان یا بازار انجام میدهیم؛ الا اینکه آنچه را که در گفتار روزمره پنهان و گنگ است، اینجا آشکار میکنیم.
اینجا نمیتوانم برای توضیح این نکته در ارتباط با همه رشتههای اجتماعی نظری یا ترجیحا در ارتباط با اقتصاد (یعنی تنها علم در میان این علوم که من باید بتوانم این کار را در آن انجام دهم) بکوشم. برای انجام این کار باید بسیار بیشتر از وقتی را که دارم، صرف نکات فنی و تخصصی کنم. اما شاید حتی مفیدتر باشد که بکوشم این کار را در ارتباط با رشته آشکارا توصیفی و به یک معنا عمدتا تجربی در حوزه اجتماعی، یعنی تاریخ انجام دهم. پرداختن به ماهیت «واقعیات تاریخی» بسیار مناسب خواهد بود، چون کسانی که میخواهند علوم اجتماعی را «علمی»تر کنند، پیوسته به دانشمندان علوم اجتماعی توصیه میکنند که برای یافتن واقعیات علم خود سراغ تاریخ بروند و به جای روش تجربی از «روش تاریخی» استفاده کنند. در حقیقت به نظر میرسد که بیرون از خود علوم اجتماعی (و انگار مخصوصا در بین منطقدانها) این به باوری تقریبا پذیرفته تبدیل شده است که روش تاریخی، مسیر درست به سوی تعمیمهای مربوط به پدیدههای اجتماعی است. ۳
منظور از «واقعیت» در تاریخ چیست؟ آیا واقعیاتی که تاریخ انسان به آنها دلمشغول است، به همان معنایی که واقعیات فیزیکی برای ما مهمند، اهمیت دارند یا به معنایی دیگر؟ نبرد واترلو، دولت فرانسه در زمان حکومت لویی چهاردهم یا نظام فئودالی، چه نوع چیزهایی هستند؟ شاید مفیدتر باشد که به جای پرداختن مستقیم به این سوال، بپرسیم که چگونه درمییابیم پاره خاصی از اطلاعاتی که داریم، بخشی از «واقعیتِ» «نبرد واترلو» هست یا نیست. آیا مردی که درست آنسوی نیروهای ناپلئون زمینش را شخم میزد، بخشی از نبرد واترلو بود؟ یا شوالیهای که وقتی خبر یورش به زندان باستیل را شنید انفیهدانش را رها کرد، بخشی از انقلاب فرانسه بود؟ پی گرفتن این نوع سوال، دست کم این یک چیز را نشان خواهد داد که واقعیات تاریخی را نمیتوان برحسب مختصات مکانی-زمانی تعریف کرد. نه همه اتفاقاتی که در یک زمان و یک مکان رخ میدهند، بخشی از یک واقعیت تاریخی واحدند و نه همه بخشهای یک واقعیت تاریخی واحد باید به یک زمان و مکان متعلق باشند. زبان یونان باستان؛ سازماندهی سپاه روم؛ بازرگانی حوزه دریای بالتیک در سده هجده میلادی؛ تکامل عرف یا هر حرکتی از هر ارتشی؛ اینها همه واقعیتهایی تاریخیاند که هیچ معیار عینی نمیتواند به ما بگوید که اجزای آنها چه هستند و چگونه به هم پیوند خوردهاند.
هر تلاشی برای تعریف اینها باید شکل بازسازی ذهنی یک مدل را به خود بگیرد که مولفههایش نگرشهای قابل فهم فردی باشند. بیتردید غالبا مدل چنان ساده است که ارتباط بخشهای آن بیدرنگ مشهود میشود و از این رو بزرگ جلوه دادن مدل با نام «نظریه» توجیه چندانی نخواهد داشت. اما اگر واقعیت تاریخی مورد نظر ما مجموعهای همچون زبان، بازار، نظام اجتماعی یا روش کشت زمین باشد، آنچه واقعیت میخوانیم، یا یک فرآیند تکرارشونده است یا یک الگوی پیچیده از روابط مداومی که برای قوه مشاهده ما دادهشده نیستند، بلکه تنها میتوانیم با دشواری بسیار بازسازیشان کنیم - و تنها به این خاطر میتوانیم بازسازیشان کنیم که این بخشها (روابطی که این ساختار را از آنها میسازیم) برای ما آشنا و قابل فهمند.
به بیانی تناقضآمیز، آنچه ما واقعیات تاریخی میخوانیم، در حقیقت نظریههایی هستند که از حیث روششناسی دقیقا همان ویژگی مدلهای انتزاعیتر یا عمومیتری را که در علوم نظری مرتبط با اجتماع ساخته میشوند، دارند. چنین نیست که ابتدا واقعیات «دادهشده» تاریخی را مطالعه کنیم و بعد شاید بتوانیم درباره آنها نتیجه کلی بگیریم. بلکه وقتی از دانشی که درباره یک دوره داریم، بخشهای خاصی را به عنوان بخشهای دارای ارتباط واضح و تشکیلدهنده بخشی از یک واقعیت تاریخی واحد برمیگزینیم، از نظریه استفاده میکنیم. هیچگاه حکومتها یا دولتها، جنگها یا فعالیتهای تجاری یا یک ملت را به مثابه یک کل نمیبینیم. وقتی هر یک از این تعابیر را به کار میگیریم، همواره به طرحی اشاره میکنیم که فعالیتهای منفرد را با استفاده از روابط قابل فهم به هم پیوند میدهد یا به تعبیر دیگر از نظریهای استفاده میکنیم که به ما میگوید چه چیزی بخشی از موضوع ما هست و چه چیزی نیست. این مساله تغییری در این وضع ایجاد نمیکند که نظریهپردازی معمولا توسط اطلاعاتدهنده یا منبع ما که هنگام گزارش واقعیت از واژههایی چون «حکومت» یا «شهر» استفاده خواهد کرد، برایمان انجام میشود؛ واژههایی که نمیتوانند در چارچوبی عینی تعریف شوند، بلکه به مجموعه روابطی اشاره دارند که وقتی آشکار میشوند، یک «نظریه» را درباره موضوع میسازند.
از این رو نظریه اجتماعی، به معنایی که من استفاده میکنم، منطقا بر تاریخ مقدم است. این نظریه اصطلاحاتی را که تاریخ باید استفاده کند، توضیح میدهد. این البته تضادی با این نکته ندارد که مطالعه تاریخی غالبا نظریهپرداز را وامیدارد که در ساختارها بازاندیشی کند یا ساختارهای تازهای فراهم آورد که در چارچوب آنها بتواند اطلاعاتی را که مییابد، سازمان دهد. اما تا وقتی مورخ نه فقط درباره کنشهای منفرد افرادی خاص، بلکه درباره چیزهایی که به یک معنا میتوانیم آنها را پدیدههای اجتماعی بخوانیم صحبت میکند، واقعیاتِ او را تنها به شرطی میتوان واقعیاتی از یک نوع خاص خواند که در چارچوب نظریهای درباره چگونگی پیوند اعضای این نوع خاص بحث کنیم. مجموعهها و کلهای اجتماعی که مورخ درباره آنها بحث میکند، هیچگاه آنچنانکه ساختارهای پایدار دنیای موجودات آلی (حیوانات یا گیاهان) دادهشدهاند، از قبل به گونهای دادهشده یافت نمیشوند. اینها را مورخ با عمل ساخت یا تفسیر میآفریند؛ ساختی که در حقیقت به شکلی خودانگیخته و بی هیچ ابزار پیچیدهای انجام میگیرد. اما در برخی موارد که مثلا با چیزهایی از قبیل زبانها، نظامهای اقتصادی یا مجموعه قوانین سر و کار داریم، این ساختارها چنان پیچیدهاند که بیکمک تکنیکی پیچیده، دیگر نمیتوان بازسازیشان کرد و اگر بازسازیشان کنیم، خطر ارتکاب اشتباه و به دام تناقض افتادن وجود دارد.
این چیزی است که همه نظریههای علوم اجتماعی قصد دارند انجام دهند. این نظریهها درباره کلهای اجتماعی به منزله کلهای اجتماعی نیستند و ادعا نمیکنند که قوانینِ رفتار یا تغییر این کلها را از راه مشاهده تجربی کشف میکنند؛ بلکه کارشان، اگر بتوانم از این واژه استفاده کنم، ساختن این کلها و فراهم کردن طرحهایی از روابط ساختاری است که مورخ، وقتی باید بکوشد عناصری را که عملا مییابد درون یک کل معنادار جای دهد، میتواند این طرحها را استفاده کند. مورخ نمیتواند از استفاده مداوم از نظریههای اجتماعی، به این معنا، بپرهیزد. ممکن است او ناآگاهانه از این نظریهها استفاده کند؛ و در حوزههایی که روابط آنها خیلی پیچیده نیست، غریزهاش او را به درستی پیش میبرد. اما وقتی به پدیدههای پیچیدهتری همچون زبان، قانون یا اقتصاد رو میکند و باز از بهکارگیری مدلهایی که نظریهپردازان برای او طراحی کردهاند اکراه دارد، تقریبا تردیدی نیست که ناکام خواهد ماند. و این «ناکام ماندن»، خود را به شکلی معنادار چنین نشان میدهد که نظریهپرداز یا به مورخ ثابت میکند که خود را گرفتار تناقض کرده است یا به او نشان میدهد که در توضیحاتش بر یک سلسله «علیت»هایی تاکید کرده که به محض اینکه مفروضاتش به شکلی صریح بیان شوند، مجبور خواهد شد که بپذیرد این علیتها از مفروضاتش ریشه نمیگیرند.
دو نتیجه مهم هست که در پی این نکته میآیند و اینجا تنها میتوان به شکلی مختصر بیانشان کرد. نتیجه نخست این است که نظریههای علوم اجتماعی از «قانون» به معنای قواعد تجربی درباره رفتار متعلقات قابل تعریف در چارچوب عینی تشکیل نمیشوند. همه کاری که نظریه علوم اجتماعی میکوشد انجام دهد، فراهم کردن روشی برای استدلال است که ما را در پیوند دادن واقعیات منفرد یاری رساند، اما همچون منطق یا ریاضیات، درباره واقعیات نباشد. از این رو این نظریه را هیچگاه نمیتوان با رجوع به واقعیتها اثبات یا ابطال کرد؛ و این نتیجه دوم است. تمام چیزی که میتوانیم و باید اثبات کنیم، برقراری مفروضات ما در آن مورد خاص است. پیشتر به مسائل و مشکلات خاصی که این کار در پی میآورد، اشاره کردهام. در این ارتباط، یک پرسش حقیقی «مربوط به واقعیت» مطرح میشود - هر چند غالبا نمیتوان با همان اطمینانی که در علوم طبیعی وجود دارد، به این پرسش پاسخ گفت. اما خود نظریه یعنی طرح ذهنی برای تفسیر را هرگز نمیتوان «اثبات» کرد، بلکه تنها میتوان انسجامش را به آزمون گذاشت. نظریه ممکن است نامربوط باشد، چون شرایطی که به آنها اشاره دارد، هیچگاه رخ نمیدهند یا ممکن است نابسنده از کار درآید، چون تعدادی کافی از شرایط را به حساب نمیآورد. اما نظریه را نمیتوان بیش از منطق یا ریاضیات، با استفاده از واقعیات ابطال کرد.
با وجود این باز این سوال باقی است که آیا این نوع نظریه که من دوست دارم آن را نظریه «ترکیبی» بخوانم و با مدلسازی با استفاده از عناصر قابل فهم، «کل»های اجتماعی را «میسازد»، تنها نوع نظریه اجتماعی است، یا آیا همچنین نمیتوانیم به دنبال تعمیمهای تجربی درباره رفتار این کلها به مثابه کل و به دنبال قوانین تغییر زبانها یا نهادها (آن نوع قوانینی که هدف «روش تاریخی» هستند) باشیم.
اینجا نمیخواهم تناقض عجیبی را شرح دهم که طرفداران این روش معمولا به این خاطر گرفتارش میشوند که نخست تاکید میکنند همه پدیدههای تاریخی منحصربهفرد یا بینظیرند و بعد ادعا میکنند که مطالعهشان میتواند تعمیمها و نتایجی کلی در پی آورد؛ بلکه نکتهای که میخواهم بیان کنم، این است که اگر از میان مجموعه نامتناهی پدیدههایی که میتوانیم در هر شرایط متعین بیابیم، تنها آنهایی را بتوان بخشی از یک ابژه دانست که بتوانیم با مدلهای ذهنیمان به یکدیگر پیوندشان دهیم، این ابژه نمیتواند فراتر از ویژگیهایی که قابل استخراج از مدل ما هستند، هیچ ویژگی دیگری داشته باشد. البته میتوانیم ساخت مدلهایی را ادامه دهیم که به شکلی هر چه دقیقتر با موقعیتهای متعین همخوانی داشته باشند - برداشتهایی از دولت یا زبان که معنای ضمنی هر چه غنیتری داشته باشند. اما این مدلها به مثابه اعضایی از یک طبقه و به مثابه واحدهای مشابهی که میتوانیم نتایجی کلی درباره آنها بگیریم، هرگز نمیتوانند ویژگیای داشته باشند که ما به آنها نداده باشیم یا آن را به شکل استنتاجی از مفروضات این مدلها بیرون نکشیم.
تجربه هیچگاه نمیتواند به ما بیاموزد که یک نوع ساختار خاص ویژگیهایی دارد که از تعریف (یا از روش ساخت این نوع ساختار) ریشه نمیگیرد. دلیل این نکته فقط آن است که این کلها یا ساختارهای اجتماعی هیچگاه به مثابه واحدهایی طبیعی برای ما دادهشده نیستند، متعلقات مشخصی که برای قوه مشاهده دادهشده باشند نیستند و ما هرگز با کل واقعیت سر و کار نداریم، بلکه همواره فقط با گزیدهای که با کمک مدلهایمان انتخاب شده است، سر و کار داریم. ۴
به قدر کافی فضا ندارم که بیش از این به ماهیت «واقعیات تاریخی» یا متعلقات تاریخ بپردازم، ولی دوست دارم اشاره کوتاهی به موضوعی کنم که گرچه کاملا به بحثم ارتباط ندارد، اما مطلقا هم بیربط نیست. این موضوع، مشرب بسیار متداول «نسبیگرایی تاریخی» است؛ یعنی این عقیده که نسلها یا دورههای مختلف ضرورتا باید دیدگاههای متفاوتی درباره واقعیات تاریخی یکسان داشته باشند. به نظرم این مشرب نتیجه همان توهمی است که طبق آن، واقعیات تاریخی به وضوح برای ما داده شدهاند و نتیجه انتخاب آگاهانه چیزی که آن را مجموعهای بههمپیوسته از رخدادهای مرتبط با پاسخ یک سوال خاص میپنداریم، نیستند - توهمی که به اعتقاد من از این باور ریشه میگیرد که واقعیات تاریخی را میتوان با مختصات مکانی-زمانی، در چارچوبی عینی تعریف کرد. اما چیزی که به این سان تعریف شده باشد، مثل «آلمان بین سالهای ۱۶۱۸ و ۱۶۴۸»، یک ابژه تاریخی نیست. درون پیوستار مکان-زمانی که به این طریق تعریف شده باشد، میتوانیم هر تعداد از پدیدههای اجتماعی جالبی را بیابیم که از نگاه مورخ متعلقاتی یکسره متفاوتند: تاریخ فلان خاندان، تحول چاپ، تغییر نهادهای حقوقی و ... که ممکن است بههمپیوسته باشند یا نباشند، اما بیش از هیچ دو رخداد دیگری در تاریخ بشر، بخشهایی از یک واقعیت اجتماعی نیستند. این دوره خاص یا هیچ دوره دیگری، فینفسه یک «واقعیت تاریخی» مشخص و یک ابژه تاریخی واحد نیست. به فراخور علایقمان میتوانیم هر تعداد سوالهای مختلف را درباره این دوره بپرسیم و از این رو باید پاسخهای متفاوتی بدهیم و مدلهای گوناگونی را از رخدادهای بههمپیوسته بسازیم. و این کاری است که مورخان در زمانهای مختلف انجام میدهند، چون به پرسشهای متفاوتی علاقه دارند. اما چون این صرفا سوالِ پرسیدهشده توسط ما است که از میان مجموعه نامتناهی رخدادهای اجتماعیای که میتوانیم در هر زمان و مکان مشخص بیابیم، مجموعه مشخصی از رخدادهای بههمپیوسته را که میتوان آنها را یک واقعیت تاریخی واحد خواند برمیگزیند، این تجربه که افراد پاسخهای مختلفی به سوالات گوناگون میدهند، البته ثابت نمیکند که آنها دیدگاههای متفاوتی درباره یک واقعیت تاریخی واحد دارند. از سوی دیگر به هیچ رو دلیلی وجود ندارد که مورخان دورههای مختلف که البته اطلاعات یکسانی دارند، پاسخ متفاوتی به یک پرسش واحد بدهند. با این حال، این فقط نظریه مربوط به نسبیت گریزناپذیر معرفت تاریخی را توجیه میکند.
به این خاطر به نکته فوق اشاره میکنم که این نسبیگرایی تاریخی محصول نوعیِ بهاصطلاح «تاریخیگری» است که خود در حقیقت محصول کاربرد نادرست پیشپنداشتهای علمی در پدیدههای تاریخی و محصول این باور است که پدیدههای اجتماعی همیشه برای ما دادهشدهاند؛ به همان سان که واقعیات تجربی طبیعی برای ما دادهشدهاند. پدیدههای اجتماعی تنها به این خاطر برای ما قابل فهماند که میتوانیم آنچه را که دیگران به ما میگویند، درک کنیم و این پدیدهها را تنها میتوانیم با تفسیر نیات و برنامههای دیگران درک کنیم. این پدیدهها واقعیات تجربی عینی نیستند، بلکه عناصری که این پدیدهها را از آنها بازتولید میکنیم، همیشه مقولات آشنای ذهن خودمان هستند. آنجا که دیگر نتوانیم آنچه را که از راه قیاس با ذهن خودمان درباره دیگران میدانیم تفسیر کنیم، تاریخ دیگر تاریخ انسانی نخواهد بود؛ بلکه در واقع باید همچون تاریخی که میتوان درباره یک توده مورچه نوشت یا تاریخی که یک مشاهدهگر اهل مریخ میتواند درباره نژاد انسان بنویسد، در چارچوبی مطلقا رفتارگرایانه پیش برود.
اگر این برداشت از آنچه علوم اجتماعی واقعا انجام میدهند، در نگاه شما توصیفی از یک دنیای ریخته و پاشیده که در آن هیچ چیز در جای خودش نیست به نظر میرسد، خواهش میکنم به یاد داشته باشید که این علوم به دنیایی میپردازند که ما از موضع خود ضرورتا به روشی متفاوت از روشی که به دنیای طبیعت مینگریم، به آن نگاه میکنیم. بگذارید استعارهای مفید به کار گیرم. در حالی که به دنیای طبیعت، از بیرون نگاه میکنیم، به دنیای اجتماع، از درون مینگریم؛ در حالی که وقتی پای طبیعت در میان است، مفاهیم ما درباره واقعیتها هستند و باید با واقعیتها سازگاری پیدا کنند، در دنیای اجتماع، لااقل برخی از آشناترین مفاهیم خمیرهای هستند که این دنیا از آن ساخته میشود. وجود یک ساختار فکری مشترک، درست به همان سان که شرط امکانپذیری ارتباط ما با یکدیگر است و شرط این است که تو بتوانی گفتههای من را درک کنی، شالودهای هم هست که ما همه ساختارهای اجتماعی پیچیده همچون آنهایی را که در حیات اقتصادی، قانون، زبان و آداب و رسوم مییابیم، براساس آن تفسیر میکنیم.
* متن قرائتشده در ۱۹ نوامبر ۱۹۴۲ در انجمن علم اخلاق دانشگاه کمبریج؛ برگرفته از Ethics, LIV, No.۱ (October, ۱۹۴۳), ۱-۱۳. برخی از مسائل مطرحشده در این نوشته به شکلی مفصلتر در مقاله همین نویسنده با عنوان «علمگرایی و مطالعه اجتماع» که در سه بخش در Economica, ۱۹۴۲-۴۵ چاپ شده است، بررسی شدهاند.
پاورقی:
۱- fact
۲- collectivity
۳- مطمئنم که اینجا نیازی ندارم خودم را به طور خاص از این سوءتفاهم که مقصود از آنچه باید درباره ارتباط تاریخ و نظریه بگویم، به هر معنایی کاستن از اهمیت تاریخ است، تبرئه کنم. حتی دوست دارم تاکید کنم که کل هدف نظریه این است که به درک ما از پدیدههای تاریخی کمک کند و کاملترین شناخت از نظریه، اگر با گستردهترین شناخت دارای سرشت تاریخی همراه نباشد، حقیقتا کاربرد بسیار اندکی خواهد داشت. اما این نکته واقعا به موضوع کنونی بحث من که ماهیت «واقعیات تاریخی» و نقشهای ویژه تاریخ و نظریه در بحثهای مربوط به این «واقعیات» است، ربطی ندارد.
۴- ضمنا من معتقد نیستم که این نکته آخر واقعا تفاوتی است بین علوم اجتماعی و طبیعی. اما اگر چنین باشد، فکر میکنم این دانشمندان علوم طبیعیاند که اشتباه میکنند، به این خاطر که معتقدند همواره با کل واقعیت و نه صرفا با «وجوهی» برگزیده از آن سر و کار دارند. با این حال، این مساله که آیا اصلا میتوان از ابژهای صحبت کرد (یا میتوان ابژهای را درک کرد) که به شکلی مطلقا نمایشگرانه به ما نشان داده شده است و به این معنا یک فرد و نه یک «طبقه واحد» (واقعا متعین و غیرانتزاعی) هست یا نمیتوان، بحث را به مسائلی سخت فراتر از موضوع کنونی میکشاند.
ارسال نظر