واقعیتهای تجربی در علوم اجتماعی(قسمت اول)
مترجم: محسن رنجبر
۱
امروزه اصطلاحی عموما پذیرفتهشده نداریم که گروهی از علومی را که در این مقاله دلمشغول آنهاییم، بدان بخوانیم.
فردریش فون هایک*
مترجم: محسن رنجبر
۱
امروزه اصطلاحی عموما پذیرفتهشده نداریم که گروهی از علومی را که در این مقاله دلمشغول آنهاییم، بدان بخوانیم. عبارت «علوم اخلاقی»، به معنایی که جان استوارت میل به کار میبرد، این حوزه را تقریبا در بر میگرفت، اما روزگار درازی است که این عبارت منسوخ شده و حالا اگر استفاده شود، برای بیشتر خوانندگان معانی ضمنی بیربطی به همراه خواهد داشت. گرچه به این خاطر باید در عنوان مقاله از عبارت آشنای «علوم اجتماعی» استفاده کنم، اما در آغاز باید تاکید کنم که به هیچ رو چنین نیست که همه علوم مرتبط با پدیدههای زیست اجتماعی، مسائل خاصی را که اینجا شرح خواهم داد، در پی آورند. مثلا آمار جمعیتی یا مطالعه گسترش بیماریهای واگیردار بیتردید با پدیدههای اجتماعی سر و کار دارند، اما هیچ یک از مسائل خاصی را که اینجا دلمشغول آنهاییم، پیش نمیآورند. این علوم، اگر بتوان آنها را با این نام خواند، علوم طبیعی دقیق جامعه هستند و دیگر علوم طبیعی از هیچ یک از ابعاد مهم، فرقی با آنها ندارند. اما داستان کندوکاو در زبان، بازار، قانون و اغلب دیگر نهادهای انسانی چنین نیست. این گروه از علوم هستند که قصد دارم تنها بدانها بپردازم و ناچارم برای آنها عنوان نسبتا غلطانداز «علوم اجتماعی» را به کار گیرم.
چون ادعا خواهم کرد که نقش تجربه در این حوزههای معرفت تفاوتی بنیادین با نقش آن در علوم طبیعی دارد، شاید بهتر است توضیح دهم که خود من، در آغاز که به این حوزه میپرداختم، سراپا سرشار از باور به اعتبار جهانشمول روشهای علوم طبیعی بودم. نهتنها نخستین آموزشهای فنی من عمدتا در معنای تنگ و محدود کلمه علمی بود، بلکه اندک آموزشی هم که در فلسفه یا روش علمی دیده بودم، یکسره در مکتب ارنست ماخ و بعدا در مکتب پوزیتیویستهای منطقی بود. با این حال تنها تاثیری که اینها داشت، ایجاد این آگاهی - آگاهیای که در گذر زمان بیشتر و بیشتر قطعی میشد - بود که بیشک در اقتصاد تمام کسانی که همه فکر میکنند حرف معقول میزنند، پیوسته دارند معیارهای پذیرفتهی روش علمیِ شکلگرفته در عرف علوم طبیعی را زیر پا میگذارند؛ حتی دانشمندان علوم طبیعی نیز وقتی درباره پدیدههای اجتماعی بحث میکنند، (لااقل تا آنجا که یک دریافت همگانی را حفظ میکنند) علیالقاعده این معیارها را زیر پا میگذارند؛ اما وقتی دانشمند علوم طبیعی سخت میکوشد که عادات فکری حرفه خود را در مسائل اجتماعی به کار بندد (که اتفاق نادری هم نیست)، نتیجه تقریبا همیشه فاجعهبار بوده یا به سخن دیگر از نوعی بوده که همه دانشجویان کارکشته این حوزهها آن را چرندیات محض میدانند. با وجود این هر چند به سادگی میتوان نشان داد که بیشتر تلاشها برای «علمی» کردن علوم اجتماعی بیهوده و پوچاند، اما دفاع قانعکننده از روشهای خود ما بهغایت سختتر است؛ روشهایی که گرچه در کاربردهای خاص برای بیشتر افراد راضیکنندهاند، اما اگر با دیدی انتقادی به آنها بنگریم، به گونهای شبههانگیز شبیه چیزیاند که همگان آن را «مشرب قرون وسطایی مدرسی» میخوانند.
۲
اما مقدمه بس است. بگذارید یکباره پا وسط گود بگذارم و بپرسم در علوماجتماعی باید به چه نوع واقعیتهایی۱ بپردازیم. این سوال بیدرنگ پرسش دیگری در پی میآورد که از بسیاری جهات برای موضوع بحث من حیاتی است. پرسش این است: وقتی از «واقعیتهایی از یک نوع خاص» صحبت میکنیم، منظورمان چیست؟ آیا اینها در مقام یک نوع خاص از واقعیت برای ما داده شدهاند یا ما با نگریستن به این واقعیتها به طریقی ویژه، آنها را به این نوع خاص تبدیل میکنیم؟ البته همه شناخت ما از دنیای بیرون به طریقی در ادراک حسی و از این رو در معرفت ما از واقعیتهای عینی ریشه دارد. اما آیا این بدان معنا است که همه شناخت ما تنها از واقعیاتِ عینی است؟ پاسخ این پرسش به منظورمان از «یک نوع از واقعیات» بستگی دارد.
قیاسی از علوم فیزیکی، مساله را روشنتر میکند. همه اهرمها یا آونگهایی که میتوانیم تصور کنیم، ویژگیهای شیمیایی و فیزیکی دارند. اما وقتی درباره اهرمها یا آونگها سخن میگوییم، منظورمان واقعیتهای شیمیایی یا فیزیکی نیست. آنچه تعدادی از چیزهای منفرد را به واقعیتهایی از یک نوع تبدیل میکند، ویژگیهایی است که برمیگزینیم تا بر اساس آنها با این چیزها همچون اعضای یک طبقه برخورد کنیم. این البته چیزی عادی و پیشپاافتاده است؛ ولی بدین معنا است که گرچه همه پدیدههای اجتماعی که به هر صورت میشود به آنها پرداخت میتوانند ویژگیهای عینی داشته باشند، اما در ارتباط با مقصود ما لازم نیست که اینها حتما واقعیاتِ تجربیِ عینی باشند. این بستگی دارد به اینکه در بحث از مسائل خود، پدیدههای اجتماعی را چگونه طبقهبندی کنیم. آیا کنشهای انسانی که مشاهده میکنیم و متعلَّقاتی که این کنشها روی آنها انجام میشوند، به این خاطر که در نگاه ما ناظران از لحاظ عینی یکسان یا متفاوت به نظر میرسند - یا به دلیلی دیگر - چیزهایی از یک نوع واحد هستند یا از انواعی متفاوت؟
حال علوم اجتماعی، بیاستثنا، به شیوه رفتار انسانها با محیط خود - با انسانهای دیگر یا با اشیای پیرامونشان - ربط دارند یا بلکه باید بگویم این شیوههای رفتار انسانها با محیطشان عناصری هستند که علوم اجتماعی، الگوهای روابط بین تعداد زیادی از انسانها را از آنها میسازند. اگر میخواهیم کنشهای انسانها را توضیح دهیم یا بفهمیم، متعلقات فعالیت آنها را باید چگونه تعریف یا دستهبندی کنیم؟ وقتی میکوشیم کاری را که انسانها روی این متعلقات فعالیت خود انجام میدهند توضیح دهیم، باید آنها را بر اساس ویژگیهای عینیشان ردهبندی کنیم - یعنی براساس آنچه ما میتوانیم با مطالعه روی این متعلقات دریابیم - یا باید این ردهبندی را بر اساس چیز دیگری انجام دهیم؟ بگذارید نخست چند مثال بزنم.
چیزهایی از قبیل ابزارها، غذا، دارو، سلاح، کلمات، جملات، ارتباطات و فعالیتهای تولیدی یا هر نمونه خاص واحدی از هر یک از اینها را در نظر بگیرید. فکر میکنم اینها نمونههای نسبتا خوبی از نوعی از ابژههای فعالیتهای انسانیاند که پیوسته در علوم اجتماعی یافت میشوند. به راحتی میبینیم که همه این مفاهیم، نه به ویژگیهای عینی اشیا یا به ویژگیهایی که ناظر بتواند در آنها دریابد، بلکه به دیدگاههایی که کسی دیگر درباره این اشیا در ذهن دارد، اشاره دارند (و این نکته درباره موارد متعینتر هم صادق است). این ابژهها را برحسب معیارهای عینی حتی نمیتوان تعریف کرد، چون هیچ ویژگی عینی واحدی نیست که همه اعضای یک طبقه باید داشته باشند. این مفاهیم همچنین صرفا انتزاعهایی از آن نوع که در همه علوم فیزیکی استفاده میکنیم، نیستند؛ بلکه از همه ویژگیهای عینی خود اشیا انتزاع میشوند. اینها همگی نمونههایی از چیزهایی هستند که بعضی وقتها «مفاهیم غایتشناسانه» خوانده میشوند؛ یا به سخن دیگر آنها را تنها میتوان با نشان دادن رابطه بین سه چیز تعریف کرد: یک هدف؛ فردی که این هدف را در سر دارد و متعلقی که این فرد فکر میکند ابزار مناسبی برای دستیابی به این هدف است. میتوان گفت همه این ابژهها نه برحسب ویژگیهای «واقعی»شان، بلکه برحسب دیدگاهی که افراد درباره آنها دارند، تعریف میشوند. خلاصه اینکه در علوم اجتماعی، هر چیز آنی است که افراد فکر میکنند آن است. پول پول است، کلمه کلمه است، لوازم آرایشی لوازم آرایشی است، در صورتی که و به این خاطر که کسی فکر میکند که چنین هستند.
اینکه این نکته خیلی آشکار نیست، در این واقعه تاریخی ریشه دارد که در دنیایی که در آن زندگی میکنیم، شناخت بیشتر افراد تقریبا شبیه شناخت خود ما است. اینکه در علوم اجتماعی، هر چیز آنی است که افراد فکر میکنند آن است، زمانی بسیار آشکارتر میشود که به انسانهایی دارای شناختی متفاوت از شناخت خود ما، مثلا به افرادی که به جادو اعتقاد دارند، بیندیشیم. روشن است که تعویذی را که عدهای فکر میکنند از جان دارندهاش محافظت میکند یا آیینی را که هدف از آن دستیابی به محصول خوب در زراعت است، تنها میتوان در چارچوب باورهای افراد درباره آنها تعریف کرد. اما ویژگی منطقی مفاهیمی که باید برای تفسیر کنشهای افراد به کار گیریم، چه باور ما با عقاید این افراد سازگار باشد و چه نباشد، یکسان است. برای اینکه اعمال یک فرد را درک کنیم، پاسخ این سوال که یک دارو، دارو هست یا نیست، تنها به این بستگی دارد که او فکر میکند دارو هست یا نیست؛ و در این میان اهمیتی ندارد که ما ناظران با او موافق هستیم یا نیستیم. بعضی وقتها قدری سخت است که این تمایز را به روشنی به ذهن بسپریم. مثلا ممکن است رابطه پدر یا مادر با فرزندش را یک واقعیت «عینی» بدانیم. اما هنگام استفاده از این مفهوم در مطالعه زندگی خانوادگی، مهم این نیست که عمرو فرزند طبیعی زید هست یا نیست؛ بلکه مهم این است که یکی از این دو یا هر دوی آنها چنین باوری دارند یا نه. اگر عمرو و زید اعتقاد داشته باشند که نوعی پیوند روحانی بین آنها وجود دارد (پیوندی که ما به وجود آن اعتقادی نداریم)، باز داستان همین است. شاید این تمایز، روشنتر از هر جا، در این گزاره کلی و آشکار بروز کند که معرفت برتری که ممکن است ناظر درباره ابژه داشته باشد اما شخص کنشگر از آن برخوردار نیست، نمیتواند ما را در فهم انگیزههای اعمال فرد کنشگر یاری کند.
از این رو در علوم اجتماعی، متعلقات فعالیت انسان نه برحسب آنچه ما ناظران درباره آنها میدانیم، بلکه برحسب آنچه ما فکر میکنیم که فرد نظارهشده درباره آنها میداند، از یک نوع واحد یا از انواعی متفاوتند یا به طبقاتی واحد یا متفاوت تعلق دارند. ما به دلایلی که اکنون به آنها خواهم پرداخت، شناخت را به طریقی به فرد نظارهشده نسبت میدهیم. قبل از آنکه پیشتر روم و بپرسم که این نوع نسبتدهیِ شناخت درباره ابژه به فرد کنشگر بر چه بنیانهایی استوار است، این نسبتدهی ارزش به چه معناست و این شیوهی تعریف متعلقات کنش انسان چه پیامدهایی دارد، باید اندکی درنگ کنم و به دومین نوع از عناصری که در علوم اجتماعی باید با آنها سر و کار داشته باشیم، بپردازم. این عنصر محیطی نیست که انسانها با آن برخورد و رفتار میکنند، بلکه خودِ کنش انسان است. هنگام بررسی طبقهبندی انواع مختلف کنش که آن را در بحث از رفتار قابل فهم انسانی به کار میگیریم، دقیقا با همان وضعیتی روبهرو میشویم که هنگام تحلیل طبقهبندی متعلقات کنشهای انسان. از مثالهایی که پیشتر عرضه کردهام، چهار تای آخر به این دسته تعلق دارند. کلمات، جملات، ارتباطات و اعمال تولیدی، نمونههایی از این نوع کنشهای انسانیاند. حال چه چیزی دو نمونه از یک کلمه واحد یا دو نمونه از یک فعالیت تولیدی یکسان را به کنشهایی از یک نوع (به معنایی که در بحث از رفتار قابل فهم در ذهن داریم) تبدیل میکند؟ یقینا اینها هیچ ویژگی عینی مشترکی ندارند. اینکه من با صداهای واژه «چنار» به عنوان نمونههایی از یک طبقه واحد برخورد میکنم، به این خاطر نیست که به روشنی میدانم این صداها که در زمانهای مختلف توسط افراد گوناگون تلفظ شدهاند، چه ویژگیهای فیزیکی مشترکی دارند؛ بلکه به این خاطر است که میدانم وقتی عمرو یا زید همه این علامتها یا صداهای مختلف را به کار میگیرند، مقصودشان این است که یک کلمه واحد را برسانند یا میدانم که همه این علامتها یا صداها را به عنوان یک کلمه یکسان درک میکنند. اینکه من روشهای مختلف ساخت مثلا دوک توسط فرد کنشگر در شرایط گوناگون را نمونههایی از یک عمل تولیدی یکسان قلمداد میکنم، نه به خاطر وجود شباهتی عینی یا فیزیکی بین این روشها، بلکه به خاطر نیت (نسبتدادهشده به) این فرد است.
خواهش میکنم توجه کنید که من نه در رابطه با متعلقات فعالیت انسان و نه در رابطه با انواع مختلف خود فعالیتهای انسانی، اعتقاد ندارم که ویژگیهای عینی آنها به فرآیند طبقهبندی وارد نمیشود. آنچه از آن دفاع میکنم، این است که ویژگیهای عینی نمیتوانند به تعریف صریح هیچ یک از این طبقات وارد شوند، چون لازم نیست اعضای این طبقات ویژگیهای عینی مشترکی داشته باشند و ما به شکلی آگاهانه یا صریح حتی نمیدانیم ویژگیهای عینی مختلفی که یک ابژه باید لااقل یکیشان را داشته باشد تا عضو یک طبقه شود، چیست. در توصیف اجمالی این وضع میتوان گفت که ما میدانیم متعلقات c، b، a و ... که ممکن است به لحاظ عینی هیچ شباهتی به هم نداشته باشند و شاید هیچگاه نتوانیم آنها را به طور کامل برشمریم، به این خاطر متعلقاتی از یک نوعند که نگرش یک فرد خاص نسبت به آنها یکسان است. اما اینکه نگرش این فرد نسبت به این متعلقات شبیه هم است، باز تنها به این طریق میتواند توضیح داده شود که بگوییم او با یکی از کنشهای γ، β، α و ... به این متعلقات واکنش نشان خواهد داد؛ کنشهایی که باز ممکن است به لحاظ عینی شبیه هم نباشند و نتوانیم آنها را به طور کامل برشمریم، اما خوب میدانیم که «معنا»ی آنها واحد است.
این نتیجهی تامل درباره آنچه واقعا انجام میدهیم، بیتردید کمی ناراحتکننده است. با وجود این به نظر من هیچ تردیدی نیست که این نه تنها دقیقا همان کاری است که هم در زندگی عادی و هم در علوم اجتماعی، وقتی درباره کنش قابل فهم دیگران سخن میگوییم، انجام میدهیم، بلکه این تنها شیوهای است که میتوانیم آنچه را که دیگران انجام میدهند، «درک» کنیم و از این رو همیشه هنگام بحث درباره آنچه همهمان فعالیتهای دقیقا انسانی یا قابل فهم میدانیم، باید به این نوع استدلال تکیه کنیم. وقتی میگوییم فردی را «در حال بازی» یا «در حال کار» میبینیم یا مردی را میبینیم که دارد کاری را «از قصد» انجام میدهد یا وقتی میگوییم کسی چهرهای «مهربان» دارد یا مردی «هراسان» به نظر میرسد، همه میدانیم که چه معنایی در سر داریم. اما گرچه شاید بتوانیم توضیح دهیم که هر یک از این موارد را در یک مورد خاص چگونه تشخیص میدهیم، اما یقین دارم هیچ یک از ما نمیتوانیم همه نشانههای عینی مختلفی را که وجود این موارد را با آنها تشخیص میدهیم، برشمریم و مطمئنم که هیچ علمی - لااقل تا کنون - نمیتواند این نشانهها را برای ما بیان کند. ویژگیهای مشترکی که اعضای هر یک از این طبقات دارند، ویژگیهایی عینی نیستند، بلکه باید چیز دیگری باشند.
حقیقت این است که چه در زندگی عادی و چه در علوم اجتماعی، هر گاه کنش انسان را از یک جهت هدفمند یا معنادار میدانیم، باید هم متعلقات کنش انسان و هم انواع مختلف خود کنشها را نه برحسب معیارهای عینی، بلکه برحسب افکار یا نیات افراد کنشگر تعریف کنیم. نتایج بسیار مهمی در پی این نکته میآید؛ به سخن دیگر این نتیجه یقینا در پی میآید که ما میتوانیم از مفهوم متعلقات، به طریق تحلیلی درباره اینکه کنشها چه خواهند بود، نتیجهگیری کنیم. اگر ابژهای را برحسب دیدگاه یک فرد درباره آن تعریف کنیم، البته این نتیجه در پی میآید که تعریف ابژه، به طور ضمنی گزارهای را درباره نگرش فرد به آن در خود دارد. وقتی میگوییم فردی غذا یا پول دارد یا کلمهای را بر زبان میآورد، به اشاره میگوییم که او میداند اولی را میتوان خورد، دومی را میتوان برای خرید چیزی به کار گرفت و سومی را میتوان فهمید - و شاید در این میان بسیاری چیزهای دیگر هم به طور ضمنی بگوییم. اینکه این بیان ضمنی، به طریقی، معنادار و مهم هست یا نیست یا به سخن دیگر اینکه آشکار کردن آن به گونهای بر دانش ما میافزاید یا نمیافزاید، بستگی به این دارد که وقتی به کسی میگوییم فلان چیز غذا یا پول است، صرفا داریم به بیان واقعیات مشاهدهشدهای که این شناخت را از آن بیرون کشیدهایم میپردازیم یا داریم چیزی بیش از این را به اشاره بیان میکنیم.
اصلا چگونه میتوان فهمید که یک فرد باورهای خاصی درباره محیط پیرامونش دارد؟ وقتی میگوییم که میدانیم او باورهای خاصی دارد - وقتی میگوییم که میدانیم او فلان چیز را به عنوان ابزار به کار میبرد یا از فلان علامت یا صدا به عنوان وسیلهای برای برقراری ارتباط استفاده میکند - منظور چیست؟ آیا منظورمان صرفا چیزی است که واقعا در یک مورد خاص میبینیم؛ مثل وقتی که این فرد را در حال جویدن و فرودادن غذا، بالا و پایین بردن چکش یا ایجاد صدا میبینیم؟ یا وقتی میگوییم عمل یک فرد را «درک» میکنیم یا درباره «دلیل» انجام فلان کار از سوی او حرف میزنیم، آیا همواره چیزی فراتر از آنچه میتوانیم ببینیم - لااقل فراتر از آنچه در آن مورد خاص میتوانیم ببینیم - به او نسبت نمیدهیم؟
البته اگر درباره سادهترین نوع کنشهایی که این مساله در آنها بروز پیدا میکند کمی فکر کنیم، به سرعت آشکار میشود که ما در بحث درباره آنچه کنشهای آگاهانه دیگران میدانیم، همواره عمل آنها را در مقایسه با ذهن خودمان تفسیر میکنیم؛ یعنی کنشها و متعلقات کنشهای دیگران را در گروهها یا طبقاتی که صرفا از معرفت به ذهن خودمان میشناسیم، جا میدهیم. فرض میکنیم تصور از هدف، ابزار، جنگافزار یا غذا بین ما و دیگران مشترک است؛ درست به همان سان که فرض میکنیم دیگران میتوانند تفاوت رنگها یا شکلهای مختلف را همان طور که ما میبینیم، ببینند. از این رو همواره آنچه را که عملا از کنش یک فرد دیگر میبینیم، با القای یک نظام طبقهبندی متعلقات به درون آن فرد تکمیل میکنیم؛ نظامی که آن را نه از راه مشاهده دیگران، بلکه به این خاطر که ما خودمان در چارچوب این طبقات فکر میکنیم، میشناسیم. مثلا اگر فردی را نگاه میکنیم که از میدانی پررفتوآمد رد میشود و در این بین از جلوی برخی خودروها عبور میکند و در مقابل باقی آنها صبر میکند تا رد شوند، چیزی بسیار بیشتر از آنچه را که عملا با چشمهایمان میبینیم، میدانیم (یا فکر میکنیم که میدانیم). اگر فردی را میدیدیم که در یک محیط واقعی، درست برخلاف آنچه پیش از آن همیشه دیده بودیم رفتار میکرد، باز همین نکته صادق بود. من اگر برای نخستین بار تختهسنگی بزرگ یا بهمنی را ببینم که از دامنه کوه به سمت کسی پایین میآید و او را ببینم که برای نجات جانش میدود، معنای این کنش را به این خاطر میفهمم که میدانم خودم اگر در چنین شرایطی بودم، چه میکردم یا احتمالا چه میکردم.
هیچ شکی نمیتواند وجود داشته باشد که همه ما پیوسته با این فرض عمل میکنیم که به این طریق میتوانیم کنشهای دیگران را به قیاسِ ذهن خودمان تفسیر کنیم و این فرآیند در بیشتر موارد جواب میدهد. مشکل این است که هیچگاه نمیتوانیم مطمئن باشیم. بر اساس مشاهده چند حرکت یک فرد یا شنیدن چند کلمه از او حکم میکنیم که نه دیوانه، بلکه عاقل است و به این سان امکان این را که او به تعداد نامحدودی از شیوههای «عجیبی» رفتار کند که هیچیک از ما هرگز نمیتوانستیم برشمریم و با آنچه ما رفتار عاقلانه میدانیم نمیخواند، کنار میگذاریم - که معنایی غیر از این ندارد که این کنشها را نمیتوانیم از راه قیاس با ذهن خودمان تفسیر کنیم. نه میتوانیم دقیقا توضیح دهیم که در واقع چگونه میفهمیم که کسی نه دیوانه، بلکه عاقل است و نه میتوانیم این امکان را نادیده بگیریم که ممکن است در یک مورد از هزار مورد اشتباه کنیم. به همین سان من میتوانم از چند مشاهده به سرعت نتیجه بگیرم که فردی دارد شکار میکند، علامت میدهد، با کسی مهر میورزد یا او را مجازات میکند - گرچه ممکن است هیچگاه ندیده باشم که کسی این کارها را به این طریق خاص انجام دهد - و با این حال نتیجهگیری من عملا به قدر کافی قطعی خواهد بود.
سوال مهمی که پیش میآید، این است که آیا در تحلیل علمی میتوان این قبیل مفاهیم را به کار گرفت - مفاهیمی که به وضعیتی اشاره دارند که ما همه «به طور شهودی» درک میکنیم و نه تنها آنها را در زندگی روزمره بیدرنگ به کار میبریم، بلکه همه مراودات اجتماعی و همه ارتباطهای بین انسانها بر آنها استوار است؛ یا برعکس باید جلوی استفاده از این قبیل مفاهیم را در تحلیل علمی بگیریم، چون نمیتوانیم هیچ یک از شرایط عینیای را بیان کنیم که از آنها میتوانیم با اطمینان نتیجه بگیریم که شرایط پیشفرضشده واقعا در هر مورد خاص وجود دارند و از این رو هیچگاه نمیتوانیم مطمئن باشیم که هر مورد خاص واقعا عضو طبقهای که درباره آن سخن میگوییم، هست یا نه؟ (هرچند همه میپذیریم که در بیشتر موارد تشخیص ما درست خواهد بود.) دودلی و تردیدی که در ابتدا درباره این سوال در خود حس میکنیم، احتمالا در این نکته ریشه دارد که استفاده از چنین فرآیندی در علوم اجتماعی ظاهرا در تعارض با آشکارترین گرایش تحول تفکر اجتماعی در دوران جدید قرار دارد. اما آیا واقعا چنین تعارضی در کار هست؟ گرایشی که به آن اشاره میکنم، به درستی گرایش به حذف تدریجی همه توضیحات «انسانانگارانه» از علوم فیزیکی خوانده شده است. آیا این واقعا به آن معنی است که باید از برخورد «انسانانگارانه» با انسانها بپرهیزیم؛ یا آیا کموبیش معلوم نیست که چنین نتیجهگیریای از گرایشهای گذشته - به محض اینکه آن را به این سان بیان کنیم - نامعقول است؟
البته نمیخواهم در این زمینه، همه مشکلات مربوط به با برنامه رفتارگرایانه را بیان کنم؛ گرچه سخت بتوان در کندوکاوی نظاممندتر در این موضوع، از این کار پرهیخت. در حقیقت پرسشی که اینجا دلمشغول آنیم، غیر از این نیست که آیا علوم اجتماعی اصلا میتوانند به آن نوع مسائلی که در چارچوبی کاملا رفتارگرایانه به آنها دلمشغولند بپردازند؛ یا حتی پرسش این است که آیا رفتارگرایی به طریقی سازوار و منسجم ممکن است؟
شاید در تفسیر کنش یک فرد دیگر بتوان ارتباط عامل کاملا تجربی را با بخشی که ما از شناخت ذهن خودمان میافزاییم، با کمک استفاده (نسبتا سوالانگیز) از تمایز بین معنای اصلی و معنای ضمنی یک مفهوم بیان کرد. آنچه من در شرایط خاص یک «چهره مهربان» میدانم - یعنی معنای اصلی این مفهوم - عمدتا مسالهای مرتبط با تجربه است. اما هیچ تجربهای در معنای معمول کلمه نمیتواند به من بگوید که وقتی میگویم این یک «چهره مهربان» است، منظورم چیست. منظور من از
«چهره مهربان»، به ویژگیهای عینی نمونههای متعین مختلف که احتمالا ممکن است اشتراکی نداشته باشند، بستگی ندارد. با این حال من میآموزم که آنها را اعضای یک طبقه یکسان بدانم - و چیزی که آنها را عضو یک طبقه یکسان میکند، نه هیچیک از ویژگیهای عینی آنها، بلکه یک معنای نسبت داده شده است.
از محیطهای آشنا که پا بیرون میگذاریم، اهمیت این تمایز فزونتر میشود. تا وقتی در میان مردمانی همسنخ خودم اینسو و آنسو میروم، احتمالا از ویژگیهای عینی اسکناس یا هفتتیر است که نتیجه میگیرم اینها از نگاه فردی که در اختیارشان دارد، پول یا سلاح هستند. اما وقتی وحشیای را میبینم که صدفهای کاوری یا یک لوله دراز باریک در دست دارد، ویژگیهای عینی اینها احتمالا چیزی به من نخواهد گفت. با وجود این، مشاهداتی که به من میگویند صدفهای کاوری و نِی چِه برای او پول و سلاح هستند، بر آن ابژه بسیار پرتو خواهند افکند - این روشنگری بسیار بیشتر از روشنگری همین مشاهدات در زمانی است که من با مفهوم پول یا سلاح آشنا نیستم. با بازشناختن این چیزها آنچنانکه هستند، آهستهآهسته رفتار آدمها را درک میکنم. میتوانم با طرحی از اعمال سازگار شوم که درست به این خاطر «معنادار» است که به آن همچون نوعی از چیزهایی مینگرم که با الگوی کنش هدفمند خود من میخوانند، نه به عنوان چیزی با ویژگیهای عینی خاص.
اگر هنگام سخن گفتن درباره درک کنش یک فرد، کاری که انجام میدهیم، این است که آنچه را که عملا مشاهده میکنیم، درون الگوهایی که از قبل در ذهن خودمان داریم جا میدهیم، البته این نکته در پی میآید که وقتی به موجوداتی هر چه متفاوتتر از خودمان رو میکنیم، قدرت درکمان کمتر و کمتر میشود. اما این نکته نیز در پی میآید که نه تنها شناخت یک ذهن متفاوت از ذهن خود ما غیرممکن است، بلکه صحبت کردن از این ذهن هم معنایی ندارد. وقتی از یک ذهن دیگر سخن میگوییم، منظورمان این است که میتوانیم مشاهداتمان را به هم پیوند دهیم؛ چون چیزهایی که مشاهده میکنیم، با شیوه تفکر خود ما سازگارند. اما جایی که این امکان تفسیر در چارچوب قیاسهایی از ذهن خود ما از بین برود و دیگر نتوانیم «درک» کنیم، سخن گفتن از ذهن هیچ معنایی ندارد؛ بلکه در این صورت صرفا واقعیات تجربی عینیای وجود خواهند داشت که آنها را تنها میتوانیم برحسب ویژگیهای عینیای که میبینیم، گروهبندی و طبقهبندی کنیم.
نکتهی جالب در این میان آن است که وقتی از تفسیر اعمال انسانهای بسیار شبیه خودمان به سراغ تفسیر اعمال انسانهایی که در محیطی سخت متفاوت زندگی میکنند میرویم، این عینیترین مفاهیم هستند که قبل از همه سودمندیشان در تفسیر اعمال افراد را از دست میدهند و این کلیترین یا انتزاعیترین آنها هستند که مدتی درازتر از همه، سودمند و مفید باقی میمانند. دانشی که من از چیزهای روزمره اطرافم و از شیوههای خاص بیان اندیشهها و احساساتمان دارم، در تفسیر رفتار بدویهای ساکن فلان جزیره دورافتاده هیچ فایدهای ندارند. اما درک من از منظوری که از یک ابزار رسیدن به یک هدف، از غذا یا سلاح، از یک کلمه یا علامت و شاید حتی از یک مبادله یا هدیه در ذهن دارم، هنوز در تلاشم برای درک کارهای این آدمهای بدوی، سودمند و حتی لازم خواهد بود.
۳
تا اینجا بحث به این مساله محدود بوده که در بررسی پدیدههای اجتماعی، کنشهای فردی و متعلقات آنها را چگونه طبقهبندی میکنیم. اکنون باید سراغ هدفمان از این طبقهبندی بروم. گرچه دلمشغولی به طبقهبندی انرژی خیلی زیادی را در علوم اجتماعی از ما میگیرد - مثلا در اقتصاد این دلمشغولی در واقع چنان است که یکی از پرآوازهترین منتقدان جدید این رشته، آن را علمی صرفا «ردگانشناختی» خوانده است - اما طبقهبندی هدف غایی ما نیست. طبقهبندی اینجا نیز مثل هر جای دیگر صرفا روشی راهگشا برای سامانبخشی به واقعیات مرتبط با چیزی است که در پی توضیح آنیم. اما پیش از آنکه بتوانم سراغ این هدف بروم، باید نخست یک بدفهمی رایج را از سر راهمان بردارم و بعد ادعایی را شرح دهم که بارها در دفاع از این فرآیند طبقهبندی بیان شده است؛ ادعایی که برای هر کسی که در علوم طبیعی پرورش یافته است، بهغایت شکبرانگیز به نظر میرسد، اما با این حال تنها از سرشت متعلقات علوم اجتماعی ریشه میگیرد.
بدفهمیای که به آن اشاره کردم، این است که [شاید تصور شود] علوم اجتماعی در پی توضیح رفتار فردی هستند و مخصوصا این است که فرآیند پیچیده طبقهبندی که ما استفاده میکنیم، یا توضیحی اینچنینی است یا در خدمت چنین توضیحی قرار دارد. اما [حقیقت این است که] علوم اجتماعی چنین نمیکنند. «توضیح» کنش آگاهانه، اگر ممکن باشد، کار روانشناسی است، نه اقتصاد یا زبانشناسی یا حقوق یا هیچ یک از دیگر علوم اجتماعی. کاری که ما میکنیم، فقط این است که انواعی از رفتار فردی را که میتوانیم بفهمیم، طبقهبندی میکنیم و این طبقهبندی را بسط میدهیم یا به بیان خلاصه، چینش سامانمندی را از مواد و مصالحی که باید در کارهای بعدیمان استفاده کنیم، فراهم میآوریم. اقتصاددانان - این قصه احتمالا درباره دانشمندان دیگر شاخههای علوم اجتماعی هم درست است - معمولا از اینکه بپذیرند این بخش از کارشان «فقط» نوعی منطق است، کمی شرمسارند. من فکر میکنم خردمندانه این است که صادقانه این حقیقت را بپذیرند و با آن رودررو شوند.
ادعایی که به آن اشاره کردم، مستقیما از این ویژگی بخش اول کار ما به مثابه شاخهای از منطق کاربردی ریشه میگیرد. اما این ادعا در آغاز کمابیش شگفتانگیز به نظر میرسد. این ادعا آن است که ما میتوانیم به شیوهای «پیشینی» یا «قیاسی» یا «تحلیلی»، از معرفت نسبت به ذهن خودمان یک طبقهبندی (لااقل اصولا) جامع را از همه اشکال ممکن رفتار قابل فهم استنتاج کنیم. همه گوشهکنایههایی که به ما اقتصاددانان میزنند (و ما را متهم میکنند که از آگاهی درونیمان دانش به هم میبافیم و هر صفت توهینآمیز دیگری شبیه این را که وجود دارد نثار ما میکنند)، علیه این ادعاست؛ ادعایی که به ندرت پیش میآید که آشکارا بر زبان آید، اما همیشه در لفافه بیان میشود. با وجود این وقتی پیش خود فکر میکنیم که همیشه هنگام بحث در باب رفتار قابل فهم، درباره کنشهایی بحث میکنیم که میتوانیم در چارچوب ذهن خودمان تفسیرشان کنیم، این ادعا ویژگی شگفتانگیزیاش را از دست میدهد و در حقیقت به یک موضوع بدیهی تبدیل میشود. اگر تنها بتوانیم آنچه را که شبیه ذهن خودمان است درک کنیم، لاجرم نتیجه میشود که باید همه آنچه را که میتوانیم درک کنیم، در ذهن خودمان بیابیم. البته وقتی میگویم اصولا میتوانیم طبقهبندی جامعی از همه اشکال ممکن رفتار قابل فهم به دست آوریم، منظورم این نیست که نمیتوانیم کشف کنیم که در تفسیر کنشهای انسانی، از فرآیندهای فکریای که هنوز تحلیلشان نکردهایم یا آشکارشان نساختهایم استفاده میکنیم. پیوسته چنین کاری میکنیم. منظورم این است که وقتی درباره طبقه خاصی از اعمال قابل فهم که به عنوان اعمالی از یک نوع تعریفشان کردهایم بحث میکنیم (معنای اعمالی از یک نوع، همان معنایی است که پیشتر این اصطلاح را در آن معنا به کار گرفتهام)، میتوانیم درون این حوزه عمل، طبقهبندی کاملا جامعی را از اشکالی از عمل که در آن جا میگیرند، فراهم کنیم. مثلا اگر همه انتخابهایی را که به خاطر کمیابی ابزارهای موجود برای دستیابی به اهدافمان ضروری میشوند کنش اقتصادی بخوانیم، میتوانیم گامبهگام پیش برویم و موقعیتهای ممکن را به دوشقیهایی تقسیم کنیم که در هر گام، هیچ امکان سومی وجود نداشته باشد؛ یک ابزار مشخص تنها میتواند برای دستیابی به یک هدف یا اهداف زیادی استفاده شود؛ به یک هدف معین میتوان با یک ابزار یا با چند ابزار مختلف رسید؛ ابزارهای مختلف میتوانند یا به جای هم یا همراه با هم برای دستیابی به هدفی مشخص تقاضا شوند؛ و... .
اما حال باید آنچه را که بخش نخست کارم خواندهام، رها کنم و سراغ این سوال بروم که در علوم اجتماعی، از این طبقهبندیهای مفصل و تودرتو چه استفادهای میکنیم. پاسخ به طور خلاصه این است که انواع مختلف رفتار فردی را که به این سان طبقهبندی شدهاند، به عنوان مولفههایی استفاده میکنیم که از آنها مدلهای نظری را در تلاش برای بازتولید الگوهای روابط اجتماعی که در جهان پیرامونمان میشناسیم، میسازیم. اما باز این سوال باقی میماند که آیا این روش درست مطالعه پدیدههای اجتماعی است. آیا در این ساختارهای اجتماعی، سر آخر واقعیات اجتماعی عینی مشخصی نداریم که باید به همان سان که واقعیات تجربی فیزیکی را مشاهده و اندازهگیری میکنیم، آنها را هم مشاهده و اندازهگیری کنیم؟ آیا لااقل اینجا نباید همه شناختمان را عوض اینکه با «مدلسازی» از عناصری که در اندیشه خودمان پیدا میشود به دست آوریم، از طریق مشاهده و تجربه کسب کنیم؟
(ادامه در خبر بعدی)
ارسال نظر