چارلز دیکنز نخستین بند از رمان داستان دو شهر را با این جمله آغاز میکند: «بهترین روزگار و بدترین ایام بود.» و درادامه مینویسد: «دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصر بیباوری بود. موسم نور و ایام ظلمت بود. بهار امید بود و زمستان ناامیدی. همهچیز در پیش روی گسترده بود و چیزی در پیش روی نبود، همه به سوی بهشت میشتافتیم و همه در جهت عکس ره میسپردیم.» سالهای اول قرن بیستویکم دستکم از این لحاظ شبیه سالهای آخر قرن هجدهم به نظر میرسد.